روز تشییع فروغ

روایت دوم

درباره‌ی موج به مسلخ‌بردن مسعود کیمیایی در این روزها و روایت مکمل اسماعیل نوری‌علاء از همان روز

«فروغ فرخ‌زاد در حادثه رانندگی سرش به جدول می‌خورد و کشته می‌شود. باید فردا برویم از پزشکی‌قانونی جنازه‌اش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را می‌گیرم. 19ساله‌ام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار می‌شوند. محمدعلی سپانلو، مهرداد صمدی، اسماعیل نوری‌علا و احمدرضا احمدی. راه می‌افتیم به سمت پزشکی‌قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل می‌کنند. تند می‌رود. همه جا می‌مانند. جا مانده‌ها می‌روند ظهیرالدوله. ما به‌دنبال آمبولانس می‌پیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون می‌آید. می‌گوید: غسال ‌زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبه‌ای خوانده می‌شود. دونفر از ما به فروغ محرم می‌شویم. می‌شویم برادران او. روی او آب می‌ریزیم.»
روزنامه‌ی شرق در گفت‌وگو با مسعود کیمیایی این روایت را از آخرین روزهای بهمن ۱۳۴۵ منتشر کرده؛ کمی دیگر زمان رخداد اصل این خاطره به ۵۰ سال می‌رسد. رسانه‌های اصول‌گرا افتاده‌اند به وا اسلاما! ناگهان «تابناک»، نگران حرمت جسد فروغ شده و – به قول خودشان – پی این افتاده که حقیقت را آشکار کند. پس، رفته سراغ خواهر بی‌هنر فروغ، که در این سال‌ها جز خسارت چیزی برای آبروی خانواده‌ی فرخ‌زاد نداشته. پوران‌خانم هم گفته ماجرا از اساس کذب است. «ما بودیم و هیچ‌کس نبود.» دیگرانی هم بلافاصله و سینه‌زنان به میدان آمده‌اند. از یک روحانی بی‌لباس که هنوز می‌خواهد اعتبارش را از مفسر شرع بودن بگیرد، تا پیرمردان روشن‌فکر به‌هیچ نرسیده‌ای که قدمت حسادت‌شان به اندازه‌ی تمام سال‌های ثبت‌کردن و بالاآمدن کیمیایی است. گیرم که به قول دسته‌ای، این ده پانزده سال آخر کم‌تر، سی سال قبل‌ترش پربارتر. بیرون این خاک، برای بسیار اندک‌ترش، برای حتا یک فیلم یا یک کتاب مهم، آدم‌ها تا ابد، به افتخار، «ثبت» می‌شوند.
مسعود کیمیایی در این خاطره از چهار نفر اسم برده. چهار در قید حیات. راحت‌ترین کار برای تکذیب این «بودن» یا «نبودن»، که اصل ماجرا چه بوده، رفتن به سراغ یکی از این آدم‌هاست. گیرم که احمدرضا احمدی، رفیق و مدافع و خطاپوش. باز سه اسم بیرون می‌مانند که می‌توان ازشان «حقیقت» را پرسید. در تشکیک روی بحث آب‌ریختن و محرم‌شدن (که اساسن ذهن تربیت‌شده‌ی حساس به سکسیسم روی آن بوق می‌زند) می‌شود حرف زد؛ که خاطره بد شنیده شده یا در گذر زمان شکل دیگری در ذهن راوی گرفته… اما تکذیب‌ش از اساس، بیش‌تر خنده‌آور است و دردناک. یادآور تلاش مذبوحانه‌ی مجله‌ای برای حذف کیمیایی از بیخ‌وبن تاریخ؛ که در زمان نمایش «جرم» با فونت «شاه رفت» تیتر زد «آیا کیمیایی فیلم‌ساز مهمی است؟» و کسی به دوستان یادآوری نکرد تیتر جسورانه‌تان حداقل با یک «هنوز» می‌تواند این اندازه ابزورد از کار درنیاید. هر کتاب تاریخ سینمای ایرانی بدون حداقل دو سه فیلم این آدم قابل نوشته‌شدن نیست. از ژست‌های فمینیست‌مآبانه‌ای هم که سینمای کیمیایی را به دلیل «ضد زن» بودن از اساس تکذیب می‌کنند، بگذریم. با این برچسب‌های «فیلم نژادپرستانه» و «فیلم ضدزن» و «فیلم ضداخلاق» می‌شود بزرگ‌ترین دستاوردهای تاریخ سینمای جهان را هم زیر سؤال برد.
این‌ها را گفتم تا برسم به روایت همین ماجرا از زاویه‌ای دیگر. قصه را هفت سال قبل‌تر، یکی از همان چهار تن، اسماعیل نوری‌علاء، در سایت شخصی‌اش منتشر کرده. در دسترس و در تمام این سال‌ها، در فضای مجازی. قصه‌ی این‌که «چرا آن‌ها بودند» و دیگرانی از جمله پوران فرخ‌زاد، نه.
نه عادت به خواندن گذشته‌ها داریم، نه حتا جست‌وجویی کوتاه، قبل از به مسلخ بردن؛ که «پیرمرد» چنین است و چنان. برای همین جمع بی‌حوصله، بخش‌هایی از خاطره‌نگاری آن روز به قلم نوری‌علاء را (با حذف خاطره‌های پس و پیش دیگر) پشت هم کرده‌ام، که می‌دانم خواندن چهار-پنج‌هزار کلمه بدون این‌که حرفی میان‌ش بزنند، یا مزه‌ای بریزند، کار سختی‌ست.
این‌ها را از همان روز مشترک، آقای نوری‌علاء قلمی کرده:
بین ما تنها خواهر مسعود کیمیائی اتومبیل داشت و ما چند نفر در آن روز سرد بهمن ماه در آن چپیدیم و به سنگلج رفتیم. نمی‌شد باور کرد. تمام خیابان خیام تا پله هائی که به زیرزمین کاخ دادگستری می‌رفت پر از آدم بود. دوربین چی‌های تلویزیون و برنامه سازان رادیو هم آمده بودند. بر و بچه‌های مطبوعات را می‌شد همه جا دید. عده‌ای دختر و پسر جوان گریه می‌کردند. نه. نمی‌شد باور کرد. ۷ سال پس از آن روز غریبانهء نیمائی، اکنون می‌شد پیروزی شعرنوئی که نیما بخاطرش دق مرگ شده بود را به چشم دید.
2s6o8rtهمه تنگ هم ایستاده بودند و در وسط حیات ساختمان یک آمبولانس منتظر بود تا فروغ را به آخرین سفرش در دل خیابان‌های تهران ببرد. جمعیت فشار می‌آورد و نا‌آرامی می‌کرد. تهران تا آن روز تشیع جنازه‌ای به این مفصلی برای یک شاعر را ندیده بود.
بالاخره فروغ را آوردند، پیچیده در یک قالیچه و بی‌هیچ جعبه و تابوتی. مردم گریه کنان راه باز کردند و اجازه دادند تا پیکر قالی پیچ فروغ را بداخل آمبولانس ببرند. به کجا؟ نمی‌دانستیم. یکی گفت: «می‌برندش ظهیر الدوله». هیچ کدام نمی‌دانستیم ظهیر الدوله کجاست. کیمیائی گفت: «باید دنبال آمبولانس برویم. این یکی را نمی‌شود گم کرد». به سرعت به اتومبیل خواهرش برگشتیم. هنوز آمبولانس از محوطهء جلوی پزشکی قانونی بیرون نیامده بود که اتومبیل ما به آنجا رسید. آمبولانس به سمت شمال پیچید و ما هم بدنبالش رفتیم. از میدان سپه گذشتیم، سعدی را تا دروازده دولت طی کردیم، و در پیچ شمیران به داخل خیابان قدیم شمیران پیچیدیم. معلوم بود به شمیران می‌رویم.

آمبولانس رسیده بود به نزدیک‌های خیابان دولت که دیدیم علامت گردش به چپ زد و وارد خیابان باریک کنار سینمای «سیلور سیتی» شد (می‌دانم که همهء این اسم‌ها امروزه عوض شده است اما داستان من بهر حال در فضای‌‌ همان اسم‌ها می‌گردد). ما هم دنبالش رفتیم. از روی پل رودخانهء زرگنده رد شدیم و آمبولانس وارد امامزاده‌ای که تا آن زمان ندیده بودمش شد و جلوی ساختمانی وسط گورستانی بی‌بازدیدکننده و پوشیده از برف ایستاد. دیدیم که جز اتومبیل ما و یک اتومبیل دیگر که سه سرنشین داشت هیچکس با آمبولانس نپیچیده بود. ما وسط امامزاده‌ای که بعد‌ها فهمیدیم «اسماعیل» نام دارد ایستاده بودیم. راننده آمبولانس پیاده شد و از پله‌های ساختمان قدیمی بالا رفت و وارد شد. چند دقیقه بعد در را گشود و از‌‌ همان بالای ایوان گفت: «کی خانوادهء این خانوم است؟» همه بهم نگاه کردیم. یکی از آن سه نفر سرنشین اتومبیل دیگر گفت: «همه رفته‌اند ظهیرالدوله. ما دو ماشین چون راه را بلد نبودیم دنبال شما آمدیم». راننده با غیظ پائین آمد و غرغرکنان در عقب آمبولانس را گشود و گفت: «پس باید کمک کنید ببریمش بالا تو غسالخونه. ظهیرالوله مال بعد از غسل و کفنه!»
ما چند نفر جلو رفتیم. قالی لوله شده هنوز میان خرت و خورت‌های مختلف کف آمبولانس قرار داشت. راننده پرید بالا و گفت: «سر قالی رابگیرید». گرفتیم. قالی کوچک بود و وقتی هر گوشه‌اش را کسی گرفت از هم وا شد. آن وسط فروغ خفته بود. دیدم که تنها سرش نبود که شکسته و خونین می‌زد. یکی از پا‌هایش هم شکسته و جورابش در پاره کرده و بیرون زده بود. باز صدای گریه احمد بلند شد. هیچکس حرفی نمی‌زد. قالی را چند نفره بالا بردیم و از ایوان وارد غسالخانه شدیم. آن وسط سنگی بود که پیر زنی چادر به کمربسته کنارش ایستاده بود. اشاره کرد که قالی را با مسافرش روی سنگ بگذاریم. بعد نگاهی پرسشگر به راننده کرد. راننده گفت: «هیچکس این خانوم را خبر نکرده که امروز شستشو داره. می‌گه نه نفت داره که آب گرم کنه و نه پنبه برای…»
به ما نگریست و دنبال داوطلب گشت. گفت: «من می‌روم دنبال نفت یکی از شما‌ها هم از دواخونه یک بسته پنبه بخره…» و راه افتاد. کیمیائی به خواهرش گفت: «بریم». احمد رضا، مثل اینکه تحمل فضا را نداشته باشد، گفت: «من هم با شما می‌آم». و رفتند. پیر زن به ما چند نفر که مانده بودیم و فروغ خفته بر تخت و قالی را نگاه می‌کردیم گفت: «شما‌ها هم برین بیرون و منتظر شین تا بیان…»

و حالا هم میان آن برف که بی‌صدا بر زمین و زمان می‌نشست ما چند نفر بیرون غسالخانه منتظر بودیم تا کار فروغ تمام شود و برای همیشه بپرد و برود. بوی پریدن می‌آمد اما هنوز معنای سفارش فروغ که «پرواز را بخاطر بسپار، پرنده رفتنی است» بر ما مکشوف نشده بود. یکی از غریبه‌ها قوطی سیگاری در آورد و به همه تعارف کرد. یک لحظه دیدم که مثل اعضاء خانواده‌ای شده بودیم که عریزی را از دست داده است.
و ساعتی بعد، در زیر بارش برف سمج، راننده دستور داد که زیر تابوتی را بگیریم که شالی بر آن انداخته بودند. با احتیاط، و تابوت بر دوش، از پله‌های یخ زده پائین آمدیم و راننده آمبولانسش را روشن کرد و براه افتاد؛ ما هم به دنبالش. یک لحظه تصویر جلوی پزشکی قانونی از ذهنم زدوده شد و فکر کردم که فروغ از نیما هم بی‌کس و کار‌تر است چرا که فقط یک آمبولانس و دو اتومبیل، آن هم بطور اتفاقی، پیکرش را تشییع می‌کنند.

+
حوصله‌اش را داشتید، کامل‌ش را می‌توانید این‌جا بخوانید. جالب است که در همین صفحه، آقای نوری‌علاء، کنایه‌ای هم به خودش زده که در طول مقاله به برف سنگین آن روز اشاره کرده، درحالی‌که در فیلم روز خاک‌سپاری خبر چندانی از برف نیست. می‌بینید؟ خاطره‌ها در گذر نیم قرن، گردی از خیال هم می‌گیرند. طبیعی است. چه کسی می‌تواند بگوید همه‌ی تاریخی که به‌عنوان سند از برکرده‌‌ایم، عین حقیقت بوده و هیچ تصرفی از ذهن راوی به اصل واقعه راه پیدا نکرده است؟

پی‌نوشت: عکس را که طبعن می‌شناسید. بازآفرینی لحظه‌ی مرگ فروغ فرخ‌زاد به روایت آزاده اخلاقی.

3 Responses to “ روز تشییع فروغ ”

  1. راستش زیاد صحت یا نادرستی این روایت نباید ارزشی داشته باشد. مهم این است که فروغ رفت و ترازوی کیمیایی هم سینمایش هست، و چیزهایی که روایت می کند قرار نیست تاثیری بر کارنامه ی هنری او بگذارد، چه مثبت، و چه منفی.
    و اما در مورد این یادداشت. من متن کامل را هم خواندم. از آن بخش پایانی نوشته اتان هم درک کردم می خواهید بگویید “خب، زمان است دیگر، گاهی چیزها عوض می شوند” که خوب، درست هم هست. اما این روایت در همه چیز با روایت کیمیایی مشترک است جز همان بخشی که این روزها در رسانه برای نشخوار و جذب مخاطب رویش مانور داده می شود. و بعید می دانم باز نشر این خاطره، کمکی به روشن شدن آن یکی بکند.
    اما در همین جا باز هم تکرار می کنم، فروغ رفت، کیمیایی هم که در عالم سینما محلی از اعراب است. پس فکر می کنم، بهتر آن باشد قضیه را رها کنیم، همه، بیشتر همان هایی که می پندارند روزنامه نگار موفق کسی است که پایش را باید روی آبروی کسی بگذارد، چه در حیات و چه متوفی، و خودش را مطرح کند. کاش به جای بازنشر این روایت، نقدی می دیدم از نگاه برخی ژورنالیست های سینما. همان هایی که کم جفا در حق این سینمای رو به مرگ نکردند، نمونه اش هم همین که به جای تهیه ی گزارش از مثلن سینماهایی که یکی یکی در شهرستان ها خراب شدند، آمده و چسبیده اند به این که حالا آیا کیمیایی فروغ را شست یا نه! کاش بحث حرفه ای بود نه فرد محور. چرا که حالا امروز کیمیایی و فردا یکی دیگر، اصلاح نیاز است خسرو خان، اصلاح!

  2. صالح تسبیحی

    این بخش حرف ات( فارغ از این که مصداقیش کیمیایی باشه) کلن درسته که انگار دنبال بهانه هستیم یکی رو بزنیم نابود کنیم. نوبتی هم هست. یک موقع گلشیفته و تنش. یک موقع خاتمی و رای دادنش در انتخابات مجلس. یک موقع میرحسین و دوران نخست وزیری اش، یک موقع کروبی و بنیاد شهیدش. بی نگاه به زوایای خوب و مثبت هرکدام…حالا نوبت کیمیایی شده. این درست و حق هم داری. ولی من که توی متن نوری علا”آب ریختن و صیغه ی برادری با مرده” ندیدم. حرف آقای کیمیایی یک نکته ی کلیدی دارد که بعیده بشود با “مرورزمان و ترکیب خیال و خاطره” توجیهش کرد. آن هم دیدن بدن عریانِ یک شاعر شهیرِ مرده است. مشخص است که با توجه به سبقه ی زندگانی کیمیایی( که خودت بهتر می دانی) و نوع نگاهش به زن( مثلن روابطش با گوگوش) و زنانی که توی فیلم هایش هستند نرینگی زمختی در این روایتِ مجعولِ غسالخانه توی ذوق می زند. مجموع نقد ها به “زن در آثار و دیدگاه کیمیایی” را نمی شود با برچسبِ “ژست فمینیسم” راند و زدود. اتفاقن به نظر من ژست تازه تر و مد روز تر مسخره کردن و نادیده گرفتن حقوق زنان است . و من که نمی گیرم چرا فمینیسم بد است؟ آن هم با پیشروانی مثل سیمون دوبوار، الن سکسو و لوس الیگاره. تو که آن نشریه را دعوت به تعدیل با یک کلمه ی “هنوز” می کنی، می شود آقای کیمیایی را هم دعوت به گنجاندن یک “شاید” توی تعریفاتش کنی. ایشان می توانستند یک کلام بگویند “شاید و آنجور که من یادم است” نه که مطابق رسم دیرین شان پشت قصه ای که می گویند در بیان که” مگر می‌شود کسی این حوادث را دیده باشد و دروغ بگوید؟ مگر می‌تواند به خود اجازه دهد چیز دیگری بگوید؟” که یعنی منِ راوی راست و حقیقتِ محضم و هرکس غیر این بگوید دروغگوست.

    • برادر، چرا احتمال رخ‌داد دیگری، خلاف شرط عقل، نمی‌دهیم دراین‌باره؟ مگه این جا ایران نیست؟ خود این ماجرای هیچ‌کس همراه جنازه نبودن و دو ماشین غریبه که به غسال‌خانه رفته‌اند (این یکی خدا را شکر در هر دو روایت هست) به حد کافی ابزورد نیست؟ همه در ظهیرالدوله منتظر، و این ور حتا کسی غسال خبر نکرده؟ این‌جا ایرانه. ایران بوده. هرچیزی درش ممکنه. اینو فقط یادمون باشه که منطقی بودن تاریخ‌نوشته‌ها شاید شرط لازم باشه (که اون هم نیست) ولی قطعن «کافی» نیست.

دیدگاهتان را بنویسید