انگار يكي بگويد كات… و تمام

شد چهل‌ و هشت ساعت. نخوابيده‌ام. كاش قبل‌ش هم نخوابيده بودم.
هر دوي‌تان روبرويم نشسته‌ايد. تو يله داده‌اي به ميز و داري مي‌نويسي. جواب تو را كه داستان‌ات مثل هميشه يكي ديگر را تحريك به نوشتن كرده. كابوس دوباره آمده. قبلا براي تو تعريف‌ش كرده‌ام. تعريف كه نه، نوشتم‌ش و تو خواندي. وسط دوئل آن نيمه‌شب. همان شب درست كنار تخت تو همه آن كابوس دوباره تكرار شد. دوباره آمد سراغ‌م. 
بار چندم است. هفته اول فروردين تمام شده و من خوابيده‌ام طبقه پايين خانه مادري‌. يك طبقه پايين‌تر از اتاق خواب‌ بچگي‌ها. بعد هر دو زنگ مي‌زنيد. هفت صبح. دم در مي‌بينم‌تان با خنده‌ تو كه يعني همه ديشب و اين چندماه را بي‌خودي نگران بوده‌اي و نگاه تو كه عادت‌م شده وقتي مي‌خواهي بگويي همه بودن‌ت صرف بودن است بي هيچ معني ديگري. بگذار درست با زمان و مكان يادم بيايد. مي‌رويم بالاترين جايي كه مي‌شود ساعت هفت صبح اين شهر خلوت تعطيل عيد صبحانه خورد. همه اين‌ها عين همان واقعيت ا‌ست. واقعيتي كه اتفاق افتاد ولي هيچ‌جايش شبيه آن روز نيست. شبيه آن لحظه‌ها. رنگ كابوس را مي‌داني؟ دلهره آن روزم براي از دست‌ دادن تك‌تك اين ثانيه‌ها حالا به رنگ كابوس هم آميخته. مي‌نشينيم دور يك ميز گرد كنار سلف. دوست دارم برايم تعريف كني از ديشب تا حالا چه كرده‌اي كه حالا هر دو اينجاييد. دوست دارم از تو بپرسم مگر همه چيز به يك «نه‌ي محكم» تمام نشده بود. دوست دارم هزار چيز ديگر از هر دوي‌تان بپرسم ولي نمي‌شود. نمي‌خواهم هيچ چيزي اين باهم بودن را خراب كند. بودن با تو را كه بهترين رفيق همه اين زندگي بوده‌اي و با تو را كه همه اين زندگي هستي. كابوس از اين‌جا پررنگ مي‌شود. اين جمله واقعيت است يا كابوس كه مي‌گويم «بدون شما دوتا هيچ دليلي واسه ادامه اين زندگي ندارم…»؟ هر دو يكباره مي‌رويد. نمي‌رويد. يك‌هو نيستيد. ناپديد مي‌شويد. خلا. صفر. انگار يكي بگويد كات… و تمام.
اين‌ها طبيعي بود. تا همين يك ماه پيش. تو نبودي. تو هم نبودي. نبوديد و من فكر مي‌كردم بدون شما دوتا هيچ دليلي براي ادامه‌دادن ندارم. اين هم شده بود كابوس هفتگي. حالا اما، بعد اين كه هم تو آمدي و هم تو، نمي‌دانم دليل ادامه‌‌اش را. بار اول كه ديدم‌ش برايت تعريف‌ش كردم. مادربزرگ‌م مي‌گفت خواب را كه تعريف كني تعبير مي‌شود. ديگر كابوس نمي‌شود بيايد وسط روزمره‌گي نحس‌ و شبانه‌هاي كوتاه‌ت. درست بعد تعريف كردن‌ش، وقتي خوابيدي، باز ديدم‌ش. بلند شدم، خيس. خواب بودي. بيدارت نكردم. نشستم و نگاه‌ت كردم. موهاي كوتاه‌ت را كه همه‌اش پريده بود بالا. بعد خوابم برد و فكر كردم كه شايد اين كابوس را يك روز تو هم ببيني. مثل همان كابوس مشتركي كه براي هم تعريف‌كرديم. بعد خانه تو هم ديدم‌ش. همين دو شب پيش. آخرين باري كه اين بدن لعنتي به خواب باخت.
سرت را كه بلند مي‌كني قصه‌ات تمام شده. مي‌خواهي بخواني‌ش. اين عادت تو هم هست. وسط اين همه سكوت و سر و كله زدن با انطباق تصوير كابوس و اين اتاق سردبيري ساعت دوازده شب همين يك جمله را مي‌گويم: «نمي‌دونه من عادت دارم نوشته‌هاي تو رو هم فقط بشنوم.» مي‌گويي «ها»، عينك‌ت را بالا مي‌دهي كه يعني مهم نيست اين كه همه عادت‌هاي من را مي‌داني. بعد من انگار كه بخواهم اين بي‌محلي‌ات را فراموش كنم، رو به تو مي‌كنم كه بخوان قصه‌ات را. تو مي‌خواني و تو غرق خط قصه مي‌شوي و من غرق صداي تو كه هي مي‌لرزد و هي بغض درش مي‌دود و فقط انگار اين من‌م كه در تمام اين كره لعنتي اين عادت‌هاي تو را هم مي‌فهمم و دوست دارم آرام‌ت كنم. مي‌داني كه نمي‌توانم بدون تو زندگي كنم. فكر مي‌كردم بدون تو هم نمي‌توانم. حالا اين هم ثابت‌م شده. بعد تو، تو هم قصه‌ات را مي‌خواني. سكوت مي‌كنم. هر دو مثل هميشه‌ايد. چرا بايد تعريف اين‌كه ستايش‌تان مي‌كنم را بلند هوار بزنم. مي‌دانيد كه هردوي‌تان را مي‌پرستم. تو يك جور اين عشق را براي خودت برمي‌داري، تو يك جور ديگر.
دوباره كابوس دارم. باز نمي‌دانم واقعيت است ته اين قصه‌خواني يا كابوس. دوباره هر دوي‌تان نشسته‌ايد. اين دفعه جاي آن برج تجريش را اتاق تو گرفته. صداي كولر در گوش‌م است. صداي تو كه قصه‌ات را مي‌خواني و با همين صدا آغاز كرده‌اي، با صداي تو كه عشق‌هاي هميشه‌ات را بر سرم مي‌كوبي، به هم ريخته. وهم دارد اين صداها. باز اين من‌م كه زمزمه مي‌كنم و باز نمي‌دانم اين را به هيچ‌كدام‌تان مي‌گويم يا نه، نمي‌دانم كابوس امشب شروع شده يا همان واقعيت حالاست كه جريان دارد. تو مي‌گويي، تو هم مي‌گويي، و من… «من بدون شما دوتا هيچ دليلي واسه ادامه اين زندگي ندارم…»

۳۱ تيرماه ۱۳۸۵- تهران

پی‌نوشت:
این یک قصه است. می‌تواند واقعیت باشد، می‌تواند هم نباشد. این که ته‌ش تاریخ دارد و اسم و این جور چیزها هم به همین دلیل است. در همین دوسه ساعت حجم برداشت‌های شخصی‌ کلافه‌ام کرد. بگذارید چیزهایی که می‌نویسم و در بایگانی می‌ماند را بتوانم اینجا بگذارم. پس هرچیزی دنبال آدم‌های واقعی و تاریخ و زمان و مکان نباشید لطفا…

دیدگاهتان را بنویسید