هميشه که قصه درست پيش نميرود. يک وقتهايي هم شبيه ديشب، درست وقتي همهي زندگيم را از تو خالي کردهام، سروکلهي کسي شبيه گيلدا بسه، پيدا ميشود که از روي پرده، ساعت دوي نصفهشب زل ميزند توي چشمهام ـ فرقي ميکند نقطهنظر دوربين، من باشم يا گاي، معشوق همان روزهاي خود خانم ترون که اينجا هم نقش آدم کلهخرِ عاشق را بازي ميکند ـ و در جواب گاي که ازش پرسيده «تو هميشه آدماي زندگيت رو خودت انتخاب ميکني. اون روز اول هم که اومدي تو اتاقَم، خودت خواستي که اومدي» ميخندد و در يک لحظه ميبوسد و ميگويد «اين الان سرنوشت نبود. تقدير هم نيست. خواستم که تو رو ببوسم و بوسيدم» و بعد، اين هم همهي ماجرا نيست.
گيلدا، بچهپولداري که خودش خواسته آزاد و رها، آغوش به آغوش تجربه کند، ديوانهايست درست شبيه تو. عاشق ميشود، رها ميکند، روزي فکر کرده ميخواهد نقاش شود، بعد بازيگر شده اندازهي يک فيلم، بعد رفته درس خوانده و سر آخر عکاس شده و مجسمههاي زنده عرضه ميکند و عکسهاي مردمان کوچهي خوشبخت را. خودش هم نميداند کجا قرار است توقف کند. تا ته ديوانهگيش ميرود. تا وقتي که دنياي آدمبزرگها ديگر آزادياش را برنميتابد.
راستَش ديشب نگرانَت شدم دختر، که نکند سرنوشتَت شبيه گيلدا شود. گيلدا هم اندازهي تو به آزادياش و انتخابهاش و اينکه سرنوشت ديگران به او ربطي ندارد معتقد بود. دنيا، اين اندازه سرخوشيش را تاب نياورد. ديشب يک لحظه برايت ترسيدم. دنياي امني نيست براي گيلداها. روزهاي امني نيست…
دیدگاهتان را بنویسید