۱۳. روز/ داخلی/ دانشگاه. کلاس درس واله
کلاس درس تمام شده. بچهها در حال رفتن هستند. واله پشت میزش میرود و مینشیند. برگههایی پراکنده روی میزش قرار دارد. شروع به نوشتن چیزی میکند. لحظهای سر بلند میکند و به شهرزاد (همان عروسی که پیشتر او را دیدهایم) نگاه میکند که همراه چندنفر دیگر هنوز سر کلاس نشسته. شهرزاد از پنجره سرک میکشد. منتظر است. دو سه نفری به تدریج وارد کلاس میشوند و به واله سلام میدهند. واله روی کاغذ مینویسد:
شهرزاد منتظر است. با خودش فکر میکند یعنی حرفهایی که زدم، اینقدر اهمیت نداشته که بهخاطرم، خودش را سروقت برساند.
چرا. اهمیت داشته. آرش در راه است. فقط کمی دیر خواهد رسید.
واله سر از روی کاغذ برداشته و به در نگاه میکند که باز است. بعد به ساعتَش.
واله: (به یکی از بچههای نزدیک در) درو میبندی؟
در بسته میشود. واله به شهرزاد نگاه میکند که ناامید رو به او برمیگرداند. واله بخشی از تخته را پاک میکند. روی تخته مینویسد:
آیا نویسنده حق دارد یک جهان سیاه مطلق خلق کند؟
بعد، از میان مجموعهنوشتههایی که گوشهای از کلاس روی میز کوچکی قرار دارد یکی را جدا کرده و شروع به صحبت میکند.
واله: خب… من نوشتههاتونو خوندم… موضوعی که انتخاب کرده بودم قرار بود بهتون یه بال بزرگ برای پرواز بده… حدسم درست بود… کارهاتون تنوع قابل قبولی داشت… اما یه چیز توی اکثر نوشتهها ذهنم رو به خودش مشغول کرد…
واله سمت تخته برمیگردد. همزمان درمیزنند.
واله: بفرمایید…
در باز میشود و آرش داخل میآید.
آرش: ببخشید… مث اینکه دیر کردم…
واله: (لبخند میزند) مشکلی نیست… میتونی بشینی… (رو به جمع) سؤالی که برام پیش اومده اینه که جهان داستانیتون چرا اینقدر سیاهه؟ یعنی اون بیرون هیچ تصویری نیست که لبخند به لبتون بیاره؟ که حالتون باهاش خوب باشه؟
درحین حرفهای واله، آرش روی صندلی مینشیند. شهرزاد پرسشگر و طلبکار با حرکت چشم و دست از او میپرسد که کجا بوده. آرش با حرکت دست نشان میدهد که پیاده آمده و برای همین دیر کرده. شهرزاد قانع نشده است. آرش وقت شنیدن آخرین جملهی واله با دست شکل قلب برای شهرزاد رسم میکند و لب میزند: سانتیمانتال. شهرزاد دلخور رو میگرداند. آرش هم به واله نگاه میکند و نشان میدهد که توجهش به حرفهای او جلب شده. واله همچنان صحبت میکند.
واله: من حس میکنم نسل شماها داره تو تصویرکردن زشتی و پلیدی زیادهروی میکنه… من اینجا یه قصه دارم که آخرش مرد بعد از فهمیدن خیانت همسرش خودکُشی میکنه و زن بعد این قضیه، خیلی راحت میره و با مرد رؤیاهاش ازدواج میکنه. علت و معلول درست چیده شده، همهچیز منطقی به نظر میرسه ولی… (آرش دست بلند کرده. واله نگاهَش میکند) بگو مولوی…
آرش: خانوم سرمد… چرا فکر میکنید قصههای ما به قدر کافی لطیف نیست؟ واقعیت رو نباید گفت؟ ته دلها خالی میشه؟
واله: (با لبخند) شما هنوز تشریف نیاورده بودید… داشتم چراییش رو از بچهها سؤال میکردم… خب خودت بهم بگو حالا که پا پیش گذاشتی… صورت مسأله رو روی تخته نوشتم…
آرش: (نگاهی به تخته میاندازد؛ شهرزاد با نگرانی نگاهَش میکند) چون از نظر ماها، همهی این امید، دروغه… دروغه چون بوی گند، کل شهرو برداشته اما ادعای دین و اخلاقمون تا اونور دنیا رفته…
واله: (با طمأنینه) آقای مولوی (درحالیکه دستَش را برای نزدیکشدن به آرش روی صندلی ردیف اول گذاشته است) من فرض میگیرم اینی که میگی درست و عمومی باشه… (با تأکید) فرض میگیرم… اما اگه نتونی روی مخاطبِت اثر بذاری، چه فایده؟… حرفَم اینه که می تونید یه کم تو ساختار و بیان همین قصهها هم لطافت داشته باشید… باید کاری کنی که اول مخاطب، باهات همراه شه، بعد باهاش حرف جدیتو بزنی… بعد روش تأثیرت رو هم بذاری… استادم همیشه بهم میگفت ما حق نداریم مخاطبمون رو خلع سلاح کنیم… امروزیش میشه اینکه حق نداریم هرگز امید رو ازش…
آرش اینبار بدون اجازه در حرف واله میپرد.
آرش: یعنی باید بهش دروغ بگیم؟… اصلن کدوم تئوری میگه وقتی ته یه قصه تلخ باشه، اون قصه امید رو از مخاطبِش میگیره؟ میخواید همین الان ۱۰تا داستان کوتاه و رمان اسم ببرم که با وجود تلخی قصههاشون، منشاءِ کلی حرکت بودن تو جامعه؟
واله: میتونم لیستِت رو خودم از بر بهت بگم ولی به بازتابهاشون دقت کردی؟ که چه دلسردی عجیبی رو به جامعهی زمان خودشون تزریق کردن؟ تو به عنوان یه مخاطب خاص، ممکنه بتونی با قدرت تحلیل حاصل از روانشناسی خوندنت از اون داستان چیزی رو که نیاز داری برداری، ولی آرش مولوی که اینجا نشسته عامهی مردم نیست…
آرش: (با تمسخر) شما عامهپسند بنویسید استاد… اتفاقن اینطور کتابهاس که تو ایران سی چهل بارم تجدید چاپ میشه! رُمانهای عشقیِ آبکی…
صدای همهمهی اعتراضآمیز بعضی دانشجویان نسبت به بیادبی آرش بلند میشود. البته حرفهای او تأییداتی هم از بخش دیگر کلاس دریافت میکند.
یکی از دانشجوها: جدیدن به رمانهای عشقی آبکی جایزهی انجمن نویسندگان میدن؟ برا به کرسی نشوندن حرف خودت…
واله: (قطع میکند) بچهها… بچهها… بذارید بحث منطقی پیش بره… (رو به آرش) ببین… حرف من اینه: هر چی میخوای بگو، هر نقدی داری بنویس، داستانِش کن، هیچکس هم جلوت رو نمیگیره… اما زبانِ گفتنِت رو…
آرش: دیگه اما نداره خانوم دکتر… (از جا بلند میشود) آدمی که تیشه رو برداشت باید جرأت زدن هم داشته باشه… یا اینکه بره یه گوشه بازیش رو بکنه. راه سومی وجود نداره. من این سیستم کج دار و مریز شما و امثال شما رو نمیفهمم… دارید تو یه مسیر غلط میرونید… با یه امیدِ بیخود که جلوی دیدتونو گرفته و نمیتونید واقعیت رو حتا تو داستانهاتون ببینید… ما رو هم با خودتون میخواید بکشونید ته دره… (برخی از دانشجوها برای آرش شروع به کفزدن میکنند. واله لبخند تلخی میزند. آرش داستانَش را از روی میز برمیدارد) اجازه هست؟
و بیآنکه منتظر جواب واله باشد سمت در خروجی میرود. واله به رفتن او نگاه میکند؛ و بعد انگار که فکر میکند حتمن باید پاسخ او را بدهد، با تحکم صدایش میکند.
واله: مولوی… (آرش برجا میماند و سمت واله و کلاس برمیگردد) تو هنوز به اون حد از ناامیدی نرسیدی که بفهمی تنها چیزی که نجاتِت میده امیده… کم زندگی کردی…
آرش: (پوزخندی میزند) چشم…
و از در بیرون میرود. شهرزاد از جا بلند میشود.
شهرزاد: استاد من هم میتونم برم بیرون؟
واله: هنوز کارگاه ادامه داره…
شهرزاد: میدونم… کلی هم منتظر امروز بودم ولی…
واله: (انگار نمیخواسته بگذارد شهرزاد دنبال آرش برود اما حالا نظرش تغییر کرده) اگه فکر میکنی باید بری دنبالِش برو… مانعی نیست…
شهرزاد حین بیرون رفتن از کلاس، ناخودآگاه زمین خورده و توجه کلاس برای یک لحظه به این صحنه جلب میشود. واله سمت شهرزاد میرود اما شهرزاد خودش را سریع جمعوجور میکند و از در بیرون میرود. واله نگاهی به کلاس میکند.
واله: میخوام بدونم چندنفرتون با حرفهای مولوی موافقن… تعارف رو بگذارید کنار… من دوست دارم بدونم چند درصد این نسل اینجوری داره جهان اطرافش رو میبینه…
دیدگاهتان را بنویسید