تلخم.
قرار، این نبود. قرار نبود رؤیاهای ما، آنچه روی کاغذ نوشته میشد و به تصویر درمیآمد تا بشود محدودهی بیمرز تخیل ما، این چنین راه به واقعیت باز کند. همهی اینها قرار بود ادبیات باشد و سینما؛ که از آن یاد بگیریم رستگاری نهایی در صلح است. در دوستداشتن. در «آدم»بودن.
همهی امروز تصویر پسرک جلوی چشمانم بود. تصویر عزیز. تصویر چشمهاش.
قبلن دیده بودمش. در همین فصل متأخر «بازی تاج و تخت». در آخرین پلان یکی از قسمتهای میانی که نوزادی را به قربانگاه وایتواکرها (دستهای وحشی که انگار روح زندگی را میمکند و چشمها را بیروح میکنند و انسان میخورند) بُردند و نوزاد، تنها، در آغوش سردستهی آنها به هوای امنیت از آن جنگل دهشتناک آرام گرفت و بعد، چشمهاش، …؛ چشمهاش بیروح شدند و سرد. انگار سرما بهشان تزریق شده باشد. درست شکل همین «عزیز» ما که گرما زندگی را از چشمهاش در تنهایی کوهستان گرفت. درست شکل همین عکس، که از صبح، تکرار میشود و تکرار.
تا همین چندماه پیش، این تصویر، سینما بود. تخیل بود. رؤیا بود… حالا زندگیست. کابوس محقق است. خود واقعیت لعنتیست.
دیدگاهتان را بنویسید