۱.
آلیس مونرو داستانی دارد به نام «فرار». قصهی زنی به نام کارلا که هیچوقت جرأت رفتنش جمع نشده؛ فکر اینکه میتواند اراده به رفتن کند و برود. سیلویا این اراده را به او میدهد. زنی دیگر، از طبقهای دیگر. از فرهنگی دیگر. کارلا میرود اما خیلی زود نیروی قاهر برش میگرداند، چون این رفتن، این کندن، از توان وسوسهگری دیگری بوده، نه وسعت وسوسهی خودش.
۲.
مدتهاست میخواهم نمایشنامهای بنویسم به نام «کارم درست شده…». موضوعش؟ قابل حدس است. رفتن. کندن از این خاک. ترکیبی که معنی دومش، معنی اصلی را پس زده و آن دومی سریعتر در ذهن مینشیند: «قرار است از اینجا بروم. کجا؟ مهم نیست.» آن «رفتنِ» میان «کار» و «م» آنقدر علیحده است که حذف به قرینهی «هیچ» میشود؛ بینوشتن، خوانده و شنیده میشود. در «پل چوبی» که این روتینشدنش را نوشته بودم: «رفتن که دلیل نمیخواد. موندنه که دلیل میخواد».
۳.
جلال نوشته «زنگ میزنند و با ذوق یکی از بهترین خبرهای دنیا را دربارهی خودشان میدهند؛ خوشبختی همین حوالیست». نه ازدواج دو آدم به ذهنم میآید، نه بچهدارشدن، نه شروع یک رابطه. فکر میکنم که لابد این دو آدم خوشبخت هم لاتاری برنده شدهاند. مثل خیلیهای دیگر که قصهشان یکی در میانِ پستهای فیسبوک این یکی دو روزم بُر خورده. رضا نوشته «طبق معمول نق میزد و بیحوصله بود» و «با بیمیلی گفت برم چک کنم ببینم لاتاری چی شده» و بعد «چک کرد، اسمش بود، هورا کشیدیم، خیلی وقته از این خوشحالیهای غافلگیرکننده نداشتم، مرسی آقای آمریکا.» آقای آمریکا شده همان سیلویا، برای مایی که عمری کارلا بودهایم و کارلا ماندهایم. شاهدش؟ همین «کارم درست شده». نمیگوییم «کارهای مهاجرتم را کردم». میگوییم «درست شده». همیشه یکی یکجایی باید ما را دوست داشته باشد. بالهای پریدن خودمان انگار چیده شده. سالهاست.
بیتا
من هم باید داستان خودم را بنویسم از ” بعد درست شدن کار… ” در مورد وسعت وسوسه ای که می شود همه ی زندگی آدم :)