- Directed by Christopher Nolan
- Screenplay by Christopher Nolan Based on American Prometheus by Kai Bird Martin J. Sherwin
- Starring: Cillian Murphy, Emily Blunt, Matt Damon, Robert Downey Jr., Florence Pugh, Josh Hartnett, Casey Affleck, Rami Malek, Kenneth Branagh
- US, UK | 2022
عقل، نه احساس
از آن پلانهای مالیکوار نیمساعت ابتدایی در سیروسلوک رابرت جوان در اروپا، تا کلانترین نگاه به پلات فیلم که آن را همچون یک داستان معمایی به سبک آرون سورکین این سالها با یک رودست نهایی و عوضکردن مرزبندی آدمها جلوه میدهد، این دورترین فیلم به کریستوفر نولانیست که میشناسیم. این بد است؟ نه. انتظارات ما از کارنامهی یک فیلمساز، خوب و بدِ یک اثر تازه را نمیسازد. پس بهتر است اول با «اوپنهایمر» بهعنوان یک فیلم مستقل روبهرو شویم؛ و نه یک فیلم از نولان، یا این سؤال که «چرا اوپنهایمر شبیه فیلمی از نولان نیست؟».
«اوپنهایمر» فیلمنامهی جاهطلبانهای دارد. یک اثر زندگینامهای که میخواهد فراتر از تعریف یک زندگی، به «راوی/مسبب» خود در بیشترین شکل ممکن نزدیک شود. ما با داستان سازندهی بمب اتم مواجهایم که دهها هزارنفر را کشته و بزرگترین کابوس تمام سالهای پس از نخستین انفجار را خلق کرده؛ و نولان نویسنده، برای رسیدن به چنین عمقی، جلسهی استماع گذشتهی اوپنهایمر را بدل به یک روایت اول شخص از او میکند (در فیلمنامه پا را فراتر گذاشته و این فصول را از اساس اولشخص هم نوشته است؛ چیزی که البته در تصویر امکان نمود ندارد).
با چنین رویکردیست که شماری از تکاندهندهترین فصلهای «اوپنهایمر» بهطور کامل شخصی و نه در ابعاد یک اثر زندگینامهای با جزئیات دانای کل تعریف میشود. سرآمد آنها «فصل انفجار» که نخست در ذهن و بینش راوی، بیصدا و با نفس حبس تعریف میشود؛ و سپس، فصل معاشقه با معشوق پیش چشم همسر در جلسهی استماع در حضور جمع که مرزهای «گذشته و حال/ خیال و واقعیت» را یکی میکند و از غریبترین فصول تاریخ سینما برای نمایش تأثیر اعتراف به خیانت روی روح یک نفر سوم است. این ترفند روایت اولشخص، در تمام فصول ذهنی راوی پس از انفجار نیز به کار آمده؛ و البته، در کسب همدلی تماشاگر، نسبت به شخصیتی که بهذات باید علیه آزادمنشی فطری تماشاگران باشد.
خط دوم که در فصلهای سیاهوسفید تعریف میشود (همان معما و رودست سورکینوار) قرار است پازل روایت را تکمیل کند. اینجا با نولانی طرفیم از جنس خالق «حیثیث/پرستیژ» که یادمان میآورد این جنس قصهگویی را حتا پیش از سورکین خودش چهطور استادانه اجرا کرده بود. او به آشناترین الگوهای روایی خودش برمیگردد تا در بیمخاطرهترین شکل ممکن (دربارهی نولان حرف میزنیم؟) کشتیاش را به ساحل برساند. یک روایت بیدستانداز و تمیز، با پیشبرنده و ضدقهرمانی کلاسیک، که ریشهی اختلافشان در بدویترین حسهای انسانی (تحقیر) خلاصه میشود. با پنهانکردن زوایای یک گفتوگوی ساده (اگر بشود دیالوگ میان دو فیزیکدان افسانهای را «ساده» قلمداد کرد) و با تأکیدهای چندباره بر اینکه مرزهای اخلاق کجاست. بعید میدانم کسی اینجا نیز حفرهای در روایت پیدا کند یا بتواند نولان را به تقلب یا پنهانکاری در دادن اطلاعات متهم کند. به این ترتیب «اوپنهایمر» را میتوان کاملترین و بیایرادترین فیلم نولان دانست. یک تریلر اخلاقمدارانه که میداند داستانش را چهگونه پهن کند و چهگونه از موقعیت اخلاقی اولیهی خود برای گفتن یک داستان اخلاقی بزرگتر استفاده کند.
حالا که تکلیفمان را با «اوپنهایمر» بهعنوان یک اثر مستقل روشن کردیم، برگردیم به آن سؤال اول متن. چرا «اوپنهایمر» شبیه فیلمی از نولان نیست؟؛ و آیا این دور بودن از سبک و سیاق نولان، باید ما را سرخورده کند؟ آنچه یک فیلم از نولان را نزد هوادارانش در این سالها مختص او میکند «شور» است. ضربآهنگی دستنیافتنی برای لمس عمیقترین حسهای انسانی. چیزی که باعث میشود چشم روی حفرههای فیلمنامهای «سرآغاز» یا «میانستارهای» ببندیم و آنها را شاهکارهایی پنجستاره بنامیم. «اوپنهایمر» با محاسبهگریهای مشابه شخصیتی که داستانش را تعریف میکند، عاری از این «شور» و «عمق» است. بله، فیلمی کامل با اجرایی باشکوه است اما جایی از روح ما را لمس نمیکند چنان که دلمان روزگاری برای کاب و مال تپیده بود؛ یا برای آن ۲۳سال و ۴ماه و ۸ روزِ کوپر و مورف. اینجا صرفن با یک فیلم چهارستاره (عالی) سروکار داریم که در مرز بدلشدن به شاهکار باقی میماند؛ چون هیچکجای آن اوپنهایمر برایمان به رابرت بدل نمیشود و غم ازدستدادن جین روی دل ما بیشتر مینشیند انگار، تا بر وجود شخصیت اصلی درام. چنین است که «اوپنهایمر» فیلمی میشود برای ستایش تسلط خالقش بر متن و اجرا؛ اما نه فیلمی که قلبمان را فتح کند.
اوپنهایمر کریستوفر نولان بنای خود را بر تناقض درونی رابرت گذاشته که او مدام در برزخ بین درستی و نادرستی ساخت بمب اتمی برای پایان دادن به جنگ دوم جهانی قرار دارد .
او کاراکتری به شدت درون گرا و افسرده است . رابطه اش با جین بسیار گذرا و سطحی برگذار میشود و ما از چرایی شکل گیری این رابطه چیز زیادی دستگیرمان نمی شود .
رابطه با همسرش هم به همین ترتیب است . نولان در شخصیت پردازی این دو کاراکتر زن ضعیف عمل کرده است .
فیلم پر از دیالوگ و سخنرانی است که به مخاطب اجازه تمرکز بر تصویر و ته نشین شدن آنرا در ذهن نمی دهد .
اوپنهایمر نولان فیلمی کسالت بار است از فیلمسازی که روزگاری ممنتو و فالویینگ می ساخت و ما را شگفت زده می کرد ، ولی در سه فیلم آخرش او به مانند یک استاد گوشت تلخ تزهای شخصی اش را راجع به علم و فیزیک و زمان به ما حقنه می کند .
راستش موقعيت رابرت اوپنهایمر و و نولان بسیار به هم شباهت دارد . سیستم هاليوود به مانند یک چرخ دنده آهسته و قدم به قدم استعداد نولان را له کرد و از او یک بلاک باستر ساز بفروش ساخت . مانند شخصیت اوپنهایمر که سیاست مداران آمریکایی از او استفاده ابزاری کردن و او را متهم به جاسوسی و چپ بودن .
در خوابگه مورچگان آب نریز
هفتهها یا شاید ماهها، عدۀ زیادی از فیلمبازهای سراسر دنیا چشمانتظار بودند تا شاهکار جدید نولان را ببینند، اما آنچه دیدند نه نولان بود و نه شاهکار. این موضوع بیش از همه توی ذوق میزند. اینکه اوپنهایمر نولانی نیست گفتن ندارد و اینکه چه شده آن کریستوفر نولانِ چغر بدبدن دلش خواسته این فیلم سهل اما ناممتنع را بسازد، موضوع نقد فیلم نیست.
نکتۀ دوم چرا کیلین مورفی؟ شما پوستر فیلم را بردارید، رنگهای گرم و قرمزش را سرد و آبی کنید. و بعد اسم پیکیبلایندرز را بنویسید زیرش. درست است که این شمایلی که در فیلم از رابرت میبینیم بسیار مطابق با خود رابرت اوپنهایمر است، همین مدل مو و لباس و همین نگاه نافذ، اما این شمایل تامی شلبی هم هست. نولان چندین فیلم دیگر با مورفی کار کرده اما زور هیچکدام به تامی شلبی نمیرسد. بازی مورفی هم به همان سیاق است. بهویژه آنکه شخصیت رابرت بسیار یادآور تامی است. باهوش، کلهشق، جسور، جاهطلب، با گرایشهای چپگریانهای که البته حاضر نیست عضو حزب بشود، و جالبتر از همه دختر اکتیویست چپ دوآتشهای که سروسری هم با رابرت و تامی دارد. چه همزمانی نامبارکی!
اما چرا اوپنهایمر شاهکار که هیچ، راضیکننده هم نیست؟ فیلمنامه. فیلم از لحاظ بصری و فنی و موسیقی و غیره استاندارد یا حتی بهتر است، برای ما که روی پردۀ واقعی آن را ندیدیم، خیلی هم خوب است، البته آن هم شاهکار نیست و شاید خیلیها راضی نشوند، اما بحث اصلی سر قصه است. این فیلم قصۀ کیست؟ قصۀ چیست؟ فیلم با ماجراهای جوان تیزهوش و بلندپروازی آغاز میشود که شیفتۀ فیزیک است، از این دانشگاه به آنیکی میرود تا نوابغ را ببیند و درگیر مسئلهای بهغایت تخصصی است که حوصلۀ بیننده را سر میبرد. نامهای فیزیکدانها یکی پس از دیگری ردیف میشوند و تو نمیدانی اینها الان توی قصه مهماند یا نه؟ خوشحالی که از آن میان حداقل اینشتین و نیلز بور را میشناسی و اسم دانشگاه برکلی به گوشت خورده. اما بعد میفهمی هیچکدام از اینها مهم نیست. مسئله اصلاً فیزیک نیست. قصه میچرخد به واقعهای تاریخی مربوط به مهمترین اتفاق قرن بیستم در سراسر جهان و شاید یکی از نشاندارترین رویدادهای آن اتفاق. بمب اتمی که دنیا را به قبل و بعد از خودش تقسیم کرد. موضوع بمب اتم اما موضوعی در محدودۀ فیزیک نیست. همین میشود که قصه هم رابرت را، آن رابرت عشقِ فیزیک را که پیشتر قهرمان ما بود، رها میکند و میشود روایتگر تاریخ، اینکه مناسبات چگونه بوده و قدرت دست کی بوده و کدامیک از طرفها شرورتر بوده است. روایتی بینهایت دمدستی و محافظهکارانه و آمریکایی. سادهاش این است: این رابرت بیچاره که بمب را ساخت قصد بدی نداشت. درست است که الان میدانیم بمب اتم بد است، اما آنموقع هیتلر سر کار بود؛ بزرگترین لولوی تاریخ. (انگار اگر آن بمب چند صباحی زودتر ساخته شده بود و بهجای ژاپنیها بر سر آلمانیها فرود میآمد فرقی در اصل موضوع میکرد!) که خب باز اگر همین بود هم میگفتیم باشد. اما فیلم به همین هم راضی نمیشود و دلش نمیآید رابرت را، بخوانید آمریکا را، با گردن کج نمایش دهد. در صحنۀ موفقیت آزمایش ترینیتی، مردم هلهله میکنند و دستوپاکوبان به هوا میپرند و در پسزمینه پرچم آمریکا در باد تاب میخورد و هرچند در شکافی نولانی، رابرت در جای دیگری سیر میکند، اما زور آن بسیار کم است. این سکانسها و پلانها با روایتی محافظهکار، خوراک آن مخاطبانی است که دلشان میخواهد از موفقیت بمب اتم (تو بگو موفقیت آمریکا در هر جنگ و حملهای) شاد باشند، اما رویشان نمیشود و حالا اینجا کارشان راحت شده. باشد! مفت چنگشان اما موضوع این است که اینها به قصه چه؟ به رابرت چه؟ رابرتی که به ما معرفی شد مگر دغدغهاش فیزیک نبود، فیلم مگر قصۀ یک جوان فیزیکدان نبود؟ پس چرا افتادیم به دل قصههایی بهقامت تاریخ؟ گلوگشاد و بیدروپیکر. کار اینجا هم تمام نمیشود، و فیلم که تا چند دقیقۀ پیش داشت راجع به نجات دنیا حرفهای قلمبهسلمبه میزد، ناگهان دنیای فردای جنگ را رها میکند و یک پیچ دیگر میخورد و میافتد به دعوایی درونآمریکایی. حالا در آمریکا دنبال مقصر میگردند و کاسهکوزهها را سر رابرت خراب میکنند. انگار برای دنیایی که پیشتر حرف آن بود فرق میکند کار رابرت بوده یا کس دیگر؟ و در این فراز جدید هم، فیلم بدون آنکه موضعی روشن، انتقادی یا اصلاً دفاعی بگیرد، با رویکرد یکی به نعل و یکی به میخ، کارش را به پایان میبرد. نه میخواهد از بمب اتم دفاع کند و نه آمریکا را مقصری تاریخی نشان دهد. میخواهد اقتدار آمریکا را در موضوعی حساسیتبرانگیز حفظ کند ولی آن را در لفافۀ جوششهای نبوغآمیز فیزیکدانی جوان بنمایاند که زیبا و پذیرفتنی باشد. که نه کسی برنجد، نه از کسی فحش اساسی بخورد و در هالیوود این روزگار هم جایی داشته باشد. همین میشود که تکلیف فیلمنامه هم روشن نیست. وقتی جرئت نداشته باشی یک جا بایستی، دوربینت بیهدفت تاب میخورد.
و تکلیف مخاطبت هم مشخص نمیشود. اگر خیلی فیلمباز باشد، میتواند غرق تصاویر شود. از پلانها کیف کند. صحنۀ انفجار را بارها ببیند. موسیقی متن را فردا و پسفردا گوش کند. اما این فیلمی نیست که جایی در ذهنش اشغال کند. بعدها از آن نام ببرد، در فرازهای مختلف زندگیاش در ذهن خود آن را زنده کند. فیلم تمام میشود و میرود پیش آنهمه فیلم زندگینامهای متوسط یا خوبی که هرساله ساخته میشوند و اغلب هم آن قلاب لازم را ندارند که مخاطب را گیر بیندازند.
اوپنهایمر بهتعابیری شاید فیلم خوبی باشد، اما قطعاً ارزش اینهمه انتظار را نداشت و برد اصلی تنها از آن کمپین تبلیغاتیای است که توانست اینهمه آدم را در سراسر دنیا ببرد لب چشمه و تشنه برگرداند.
نولان برای ساخت فیلمی دیگر ظرف اشتباهی را انتخاب کرد.شاید هم مظروف را.
مشکل اصلی آخرین ساخته نولان،اپنهایمر،بلندپروازی احمقانه خود اوست.
او اگر میخواست تمام زندگی اپنهایمر را نمایش دهد باید به سراغ مدیوم سریال میرفت و اگر قصد ساخت سینمایی داشت باید داستانش را محدودتر میکرد.در طول فیلم تعداد به شدت زیادی سکانس وجود دارد . مدام زمان و نقطه نگاه راوی عوض میشود و همچنین ما در هر سکانس با کشمکش هایی روبرو هستیم که نه برای آن آماده ایم و نه حتی درکش میکنیم.اکثر اکت هایی که میبینیم برای ما مبهم است.و آنقدر این اتفاق میافتد که این ابهام ها فراموش میشوند.و به مرور از فرط کسالت یا فیلم را نصفه رها میکنیم یا هیپنوتیزم میشویم و تا آخر به دیدن ادامه میدهیم ولی خوابمان نمیبرد.گویا تنها هدف نولان این بوده است.اگر فرض بگیریم هدف نولان و درام اصلی فیلم درباره کشمکش اخلاقی اپنهایمر بوده، تقریبا نصف فیلم را میتوان دور ریخت و دوباره تدوین کرد.احتمالا فیلم بهتری خواهیم دید.
فیلم اجازه نزدیک شدن به هیچ کاراکتری را نمیدهد حتی خود اپنهایمر.در آخر فیلم نه اپنهایمر را میشناسیم نه استراوس را و نه هیچ کس دیگر را.و این باعث شده که مخاطب کشمکش اخلاقی اپنهایمر را درک نکند.و همچنین دشمنی و خباثت استراوس را.
نولان همانقدر که فیلمنامه بدی نوشته کارگردانی خوبی از خودش نشان داده.دو صحنه از فیلم برای من شگفت انگیز بود.یکی صحنه انفجار بمب و سکوتی که بعد از چنددقیقه شکسته می شود و دیگری صحنه ای که رابطه مخفیانه اش در جلسه پیش همسرش لو می رود.نولان به زیباترین شکل شرم و حسد و غیض و عریانی را نشان میدهد.
بازیگری کیلین مورفی هم وزنه سنگینی در این فیلم است. اپنهایمر دانشجو و استاد دانشگاه و اپنهایمر قبل از بمب اتم و بعد از آن به بهترین شکل بازی شده.
در مجموع اگر فیلمنامه بهتری نوشته میشد و نولان کار گردانی میکرد فیلم زیبایی شاهد بودیم ولی حیف که نشد.