شب/ داخلي/ رديف صندليهاي مقابل بار
سعيد جراح (ناوین اندروز) پشت بار نشسته است. آخرين جرعهي ليوانَش را سر ميکشد و ليوان را روي ميز ميگذارد. دو صندلي آنطرفتر زني مينشيند که چهرهاش را نميبينيم.
صداي زن: شما هم مِنو داريد؟
بارتندر منو را به زن ميدهد و رو به سعيد ميکند.
بارتندر: قربان، يه ماکاچوي ديگه بريزم براتون؟
سعيد: ممنون ميشم.
در خودش است و به زن نگاه نميکند. هالهاي از چهرهي زن جلوي تصوير را پر کرده.
زن: چقدر برات خرج برميداره؟
سعيد: ببخشيد؟
سعيد نيمنگاهي به زن مياندازد. حالا چهرهاش را بهوضوح ميبينيم.
زن: اون ويسکي. هر ليوانِش چقدر برات خرج برميداره؟
همينزمان، بارتندر ليوان سعيد را پر ميکند. سعيد قبل از اينکه لبَش به ليوان برسد جواب زن را ميدهد.
سعيد: هرچيزي، ارزش خودشو داره…
زن: هيچوقت نفهميدم يه آدم براي چي بايد صدوبيستدلار واسه يه ليوان پياده شه…
سعيد حالا توجهَش به زن جلب شده است.
سعيد: اگه قيمتِش رو ميدونستي، برا چي پرسيدي؟
زن لبخندي ميزند و سمت سعيد برميگردد.
زن: بههمون دليلي که شامَم رو بهجاي اينکه سر ميز بخورم، اينجا ميخورم… (رو به بارتندر) استيک ميخورم، نيمپخت.
بارتندر: بله خانوم. استيک. نيمپخت.
سعيد کنجکاو شده و وارد مکالمه ميشود.
سعيد: تو يه حرفهاي هستي؟
زن: يه حرفهاي تو چي؟ (مکث) فکر کردي يه فاحشهم؟ (نگاهَش را از سعيد ميگيرد) نه. من تو هيچي حرفهاي نيستم. من فقط… (ادامه نميدهد. دوباره سعيد را نگاه ميکند) بهنظر مرد غمگيني نميرسي. (مکث) من از مرداي غمگين خوشم ميياد.
سعيد: متاسفم که اينو ميشنوم.
زن که ميفهمد موفق شده توجه سعيد را جلب کند، کيفَش را از روي صندلي بين خودش و سعيد برميدارد و روي صندلي کناري او مينشيند. کيف، روي صندلي قبلي زن جا خوش ميکند.
زن: خب، حالا غير از اين که شبا تو بار مشروب ميخوري، چي کار ميکني؟ واسه زندگيت؟
سعيد: دارم شغل عوض ميکنم.
زن: خب، حالا قبلا چي کاره بودي؟
سعيد: يه کاري که توش خيلي خوب بودم.
حالا زن خودش را کنجکاو نشان ميدهد.
زن: پس چرا ميخواي عوضِش کني؟
سعيد: چون ميخوام تغيير کنم.
زن: پس حالا ميتونم بفهمم چرا تو غمگيني.
سعيد نگاهَش را به زن ميدوزد.
سعيد: واقعا؟
زن: وقتي تو يه کاري خوبي، هميشه آدمهايي پيدا ميشن که وسوسهت کنن همونجور باقي بموني.
زن ضربهاش را زده و قلاب گير کرده است. سعيد ميخواهد بيشتر بشنود.
سعيد: حالا تو از کجا اينهمه در مورد وسوسه ميدوني؟
زن: (با لبخند و با چشم به ليوان جلوي سعيد اشاره ميکند) برام يه ليوان از اين مشروبا بگير تا همهشو بهت بگم…
سعيد با اشارهي سر، خواستهي زن را نزد بارتندر تاييد ميکند.
Lost | Season 5 Episode 10: He's Our You
چرا این فصل؟
يکي از ويژگيهاي «لاست» ديالوگنويسيهاي خوب آن است و قراردادن آدمها در موقعيتهاي تجربهنشده و رويارو کردن آنها با هم در جايي که اصلن فکرش را هم نميکنند ولي اين دو خصيصه در پنج قسمت میانی فصل پنجم از ظرفيتهاي خود فراتر رفته و به اوجي دستنيافتني رسيد. مشخص است که چرخش تازهي قصه چنان دست نويسندگان را باز کرده که کاملن دارند با کاراکترها و موقعيتهاشان تفريح ميکنند. ميشود عشقوحالشان را وقتي که دارند اين ديالوگهاي تازه را مينويسند و آدمها را در موقعيتي ميگذارند که دربارهي يک آدم مشترک حرف بزنند يا در فضايي فارغ از محيط هميشگي با هم رودررو شوند و از ته دل چيزي را که ميخواهند به آدم مقابل بگويند، پشت هر سکانس ديد؛ ذوقشان را براي رسيدن به صحنهي بعد و رويارويي بعدي و اينکه چقدر اذيتکردن کاراکترهايشان به خودشان مزه ميدهد. انگار چندبچه دور هم نشستهاند و عروسکبازي ميکنند و اينيکي به کنارياش ميگويد «حالا که اينجوري کردي، دردشم بکش…»؛ و اين همهي ماجراست.
حسادتبرانگيز است اين ميزان نبوغ که ميتواند پلان به پلان قسمتهايي از يک فصلِ در ابتدا شکستخورده را به يک شاهکار تبديل کند. نميدانيد چهقدر ذوقزده بودم و چطور عين بچهها خنديدم و هيجانزده شدم با اين چند قسمت اخير «لاست».
براي اينکه قدري روشن کنم چهچيزي ميتواند آدم را اين ميزان هيجانزده کند، جذابترين فصل اين سه قسمت را برايتان نقل کردم تا بخوانيد و ببينيد نابغهها چطور فيلمنامه مينويسند و رابطه خلق ميکنند و ما کجاي اين دنيا ايستادهايم. عاشق اين فصل از دهمين قسمت فصل پنج هستم که کاراکتر محورياش سعيد جراح عراقي است و بازيگر مقابلَش، زني که گويا در واقعيت رگهاي ايراني هم دارد اما در فيلم مليتَش مشخص نيست و گويا اصلن قرار نيست آسيايي باشد.
دیدگاهتان را بنویسید