دعوت

بهاریه‌ی شماره‌ی نوروز ۱۳۸۵ هفته‌نامه‌ی «همشهری جوان»

چند دقيقه به سال تحويل مانده. روي ميز نه سفره‌اي هست، نه سيبي، نه سيري و نه سكه‌اي. فقط ساعت است كه تيك‌تاك‌ش عادت شبانه شده. يك‌جور خودآزاري معمول به‌رسم لالايي يك آدم بد صدا. معلوم است كه ساعت هم به‌قصد هفت‌سين روي ميز نمانده. «اصلا مگر آدم تنها، هفت‌سين دارد؟» اين را در ذهنش مرور مي‌كند و باز، بيرون را مي‌پايد. نه كسي قرار است بيايد، نه قرار ملاقاتي داشته. بعد، زنگ sms. مي‌داند كه او نيست. با بي‌ميلي مي‌خواند: «خواب كه نيستي؟ سه دقيقه ديگر سال تحويل است. عيدت مبارك.» رفقاي قديم؛ احوال‌پرسي‌هاي به‌رسم رفاقت. اسمش را اين چند ماه گذاشته ترحم؛ حوصله ترحم كسي را هم ندارد.
صداي قدم‌هاي سريعي از خيابان كه قرار است قبل از سال تحويل به خانه برسد. فكر مي‌كند كه شايد اگر باران مي‌آمد… نه؛ قرار است فكرش را هم نكند. بهتر است نه باران بيايد، نه خودش. صداي تلويزيون را باز مي‌كند. چند ثانيه و بعد، سال تحويل شده. اولين سالي است كه «يا مقلب‌القلوب…» را نشنيده. اول فكر مي‌كند مهم نيست، ولي بعد كنار پنجره زمزمه‌اش مي‌كند… «حول حالنا الي احسن الحال». حالا صداي تك‌وتوك قدم‌ها هم كمتر شده، ولي همان باقی‌مانده‌ها هم عجله نمي‌كنند. نرسيده‌اند به خانه و بايد تا آخر سال، در همان خيابان، دور از كاشانه، روزگار بگذرانند. اين را هميشه مادربزرگ مي‌گفت. سر كه مي‌گرداند، فكر مي‌كند او هم تا آخر سال بايد همين‌طور باشد. بد هم نيست. تنهايي را خودش خواسته و حالا هم به دستش آورده.
روي تخت دراز مي‌كشد. موبايل‌ش را كنار تخت، جايي كه دستش برسد، مي‌گذارد و سعي مي‌كند فكر نكند. به اين كه چرا زنگ نزده. به اين كه چرا بايد آخرين تلفن‌ش، شنيدن حرف‌هاي كسي باشد كه نمي‌خواهد. نه مي‌خواهد ببخشد، نه كسي او را ببخشد. بعد، سياهي است و تاريكي و خواب. دلش مي‌خواهد همه‌چيز همين‌طور آرام باشد. ياد حرف رفيقي مي‌افتد: «وقتي از هجوم فاجعه در هراس باشي، خلاء هم برايت لذت بخش است.» بعد وسط خلاء، صداي زنگ sms مي‌آيد. جايي ميان خواب و بيداري: «هنوز سپيده نزده. ساعت چهار است. قرار قديمي كه يادت نرفته؟ باران هم مي‌آيد. تو تا ته‌خط آمدي، حالا من هم. اگر هنوز هم جمله‌هاي قصه‌ام را همان‌طور تكميل مي‌كني كه قبلا، من تو ماشين دم در نشسته‌ام.» فكر مي‌كند اتوبان باراني صبح اول فروردين را عشق است؛ چه در خلأ، چه در حقيقت.
باران محكم‌تر از قبل به شيشه مي‌زند…

هفته‌ی آخر اسفند سال سخت ۸۴

دیدگاهتان را بنویسید