رفتم تالار مولوي ـ که در خيابان ۱۶ آذر است از قديم، از همان وقتها که حتا اسمش ۲۱ آذر بوده ـ و يک نمايش ديدم به نام «خوابهاي خاموشي»؛ که الانکه اين چندخط را مينويسم هنوز دردش مانده و آزاري که لحظهلحظهاش داد و من يادم افتاد چهقدر اين کودکي نکبتيمان سخت گذشت و چهقدر آنها که تجربهي مشابهش کردهاند، شکل خودمان شدهاند در سالهاي بعد؛ و اصلن براي همين نميتوانيم نه قبليها را تحمل کنيم که اندازهي کودکي ما از جنگ نترسيدهاند و نه بعديها را که وقتي زوزهي آژير را جايي در اين ملک به يادگار تکرار ميکنند، نميلرزند و نميروند يک گوشه قايم شوند يا حداقل دست دوستدختر يا دوستپسرشان يا آدم نرديک زندگيشان را براي لحظهاي توي دست بگيرند و بفشارند. «خوابهاي خاموشي» دربارهي آن روزهاست. يک مونولوگ آن اواخرش دارد که از عروسکهاي موطلايي بدبو حرف ميزند و از اينکه وقتي از جعبه بيرون ميکشيديمشان پشت سرشان تورفته بود و کچل؛ و از نقاشيهاي مداد آبي و از دورهم جمعشدنهاي خانوادهگيمان براي فرار و نديدن و نبودن. بعد هنوز که دارم مينويسم اينها را، درد دارم و حالم خوش نيست از اين نمايش ۵۵ دقيقهاي و باز دلم ميخواهد توي همين يکي دو روز بروم و دوباره ببينمش و خيلي مازوخيستي خودم را آزار دهم و يادم بيفتد باز که فرق ما با همهي اين قبليها و بعديها چيست که وقتي توي يک ميهماني پر از مستي هم يکديگر را ميبينيم انگار رادارمان کار ميکند و کشف ميکنيم همديگر را. ما بچههاي کودکي را زير بمباران ۶۶ گذرانده.
نمايش تا دوشنبهي ديگر روي صحنه است و خيلي هم شلوغ نيست و رأس ششونيم شروع ميشود.
تيتر، از متن مونولوگ شنيدني نمايش است
دیدگاهتان را بنویسید