ژوزه مورينيو را امشب با سه تصوير در ذهن حک کردم.
تصوير اول وقتي بود که تيمَش دهنفره شد. دست زد و لبخندي تلخ؛ که يعني ميداند قرار است همهي دنيا عليهَش باشد، اما يک مرد واقعي داد نميزند. ميايستد و به خودش و همهي آن چيزي که بنا کرده اتکا ميکند و به حجم حماقت بازي روبهروش ميخندد. حتا براي تلاش عبث مقابلَش دست هم ميزند.
تصوير دوم قبل از شروع نيمهي دوم پخش شد. جايي که رفت پشت سر پپ و زالاتان و دستي روي شانهي مرد اول بارسا گذاشت و چيزي پشت گوشَش گفت. واقعن فرقي ميکند چه گفت؟ يک مرد واقعي در همين فاصلهي نزديک حرفهاش را ميزند، کرياش را ميخواند. در جلسهي مطبوعاتي، پيش روي خبرنگاران، در خود بازي… شرط آن است که به خودت مطمئن باشي، که بداني چه کردهاي، که يقينَت شده باشد يکي آن بالا تو را دوست دارد.
تصوير سوم قبلِ دقيقهي نود بود. ژوزه تعويضهاش را کرده بود و تيمَش گل آفسايد خورده بود و حريف، وحشيتر از هر وقت ديگري روي دروازهاش هجوم ميبرد. دوربين يک لحظه در آن حد از هيجان سراغ ژوزه رفت. مرد، رو از زمين گرداند و سمت نيمکت رفت و بطري آب را از شاگردانَش گرفت. کار ديگري از دستَش ساخته نبود. مهم بود که ببرد اما آن چهاردقيقهاي که براي ميليونها هوادارش در همهي دنيا ضربان قلب به حداکثر ممکن رسيده بود، براي ژوزه فقط اطمينان به خودش بود که سراپا نگهَش ميداشت. يک مرد واقعي حتا اگر ببازد، وقتي ميداند هرآنچه را که در چنته داشته وسط گذاشته و کاري نبوده که «بايد» انجام ميداده و نداده، با خيال راحت و ايستاده ميميرد. ژوزه که نباخت، که نمرد، که خدا دوستَش داشت.
يکبار اين را وقت باخت مورينيو نوشته بودم و امشب بهمعناي ديگري دوباره براي او مينويسم که همهی تهماندهی دارايي ما از غرور يک قهرمان کلاسيک است.
جهنم تمام شد.
مرد… بهشت منتظر توست.
دیدگاهتان را بنویسید