تيمهايي که دوستشان دارم…
فرصت اول ما جام جهانی ۹۰ بود. اولينباري که ميتوانستيم او را «زنده» ببينيم؛ با هرباري که دوربين روي چهرهاش ميرفت و باور ميکرديم هنوز در اين دنيا قهرمانها نفس ميکشند و جان دارند. سنمان هنوز به ترکيبهايي نظير «قهرمان کلاسيک» قد نميداد. آن موقع او «خودِ فوتبال» بود. خودِ خودش. و «خودِ فوتبال» مهمترين چيز دنيا بود؛ براي بچهي نحيف و استخواني محل که صبح تا شبَش در کوچه و به فوتبال روي آسفالت داغ ميگذشت. با پوست حساسي که داشت، با شصت پايي که هربار پوست جلوش ور ميآمد و غرق خون ميشد و باز روز بعد، داستان همان توپ پلاستيکي دولايه بود و همان آسفالتهاي داغ.
عکس قهرماني قبلياش، دست خدا شدنَش را از آن ويژهنامهي سبزرنگ کيهان ورزشي بريده بوديم و عکسهاي آدامس را که توي آلبوم بود نگاه ميکرديم و آن يک عکس را البته هيچوقت در عکسبازيها نميگذاشتيم. «مردِ ما» حرمت داشت. تک بود. دلمان خوشِ کسي بود که حق را از ناحق جدا ميکرد. جلوي انگليس و هاوهلانژ و هرکس ديگري که ميگفتند قدرت را در درست دارد ميايستاد. در آن جام، همهي حجت ما به مسلماني بود. به دوستداشتن. به عاشقي. براي بچهي هشتسالهاي که هيچچيز از هيچ واژهاي نميفهميد، او معني همهي واژهها بود. روزي که برزيل را شکست داد همهي صورتَش خنده بود. در شکستِ ايتالياي ميزبان، ديگر اندازهي قهرمان از دنيا هم بيرون ميزد. تا آن شبِ تلخِ فينال… که کارتهاي قرمز و پنالتي و آن پيراهن سرمهاي بديمن همهوهمه اشکَش را درآورد. يادم نميرود شبي را که تا صبح به پهناي صورت اشک ريختم و باورم نميشد قهرمان من شکست بخورد، گريه کند. غرور مارادونا را که شکستند، داستان تمام بود. من تا آخر عمر آرژانتيني بودم. سؤال مهم کودکيام اين شده بود که اگر روزي آرژانتين با ايران بازي کند طرف کدام تيمَم. هنوز هم سؤالم به همان قوت سر جاي خودش است.
عصرِ شنبه که در هتلي نزديک ساري، مارادونا را يک لحظه در آن کتوشلوار گشاد با آن ريشها در حال جستوخيز کنار زمين ديدم، که هيجان داشت و اندازهي جام نود که ميخواست يکتنه دنيا را فتح کند قصد داشت چشمها را خيره کند، يادم افتاد چهقدر دوستَش دارم و چهقدر قهرمانياش مهم است. اندازهي همهي آرزوهاي کودکيم مهم است که باز هم در شبِ آخر براي او هورا بکشم…
اما آلمان.
طبعن منِ آرژانتيني شيفتهي مارادونا، از آلمان غربيِ سال نود متنفر بودم. تنها حسي که از بچهگي به آلمان داشتم آن لباسهاي سفيد يکدست بدون خط دوران گرد مولر در فيلمها و عکسهايي بود که ديده بودم. آن تيم آلمانِ بدون پسوند را دوست داشتم و وقتي خيلي زود، آلمان آن سفيد بدون خط را بعد فروريختن ديوار برلين پوشيد حس کردم ور ديگر ذهنَم، آن ور منظمِ هدفگرا اين تيم را هم دوست دارد. يک نقطهي اشتراک البته وجود داشت. آلمان هم مثل آرژانتين براي رسيدن به هدف تا دقيقهي نود جان ميکند و هيچوقت نااميد نميشد. اين ويژگي فوتبال دو کشور در مقابل تيمهاي مغرور و باربيهاي سفيد و سياهيست که فکر ميکنند فوتبال براي آنها خلق شده است.
آلمان هرچه پيشتر آمد براي من دوستداشتنيتر شد. سفيدپوشان وقتي يورگن کلينزمن را در رأس پذيرفتند و بعدتر که يوآخيم لو بالاسرشان آمد، هرروز منظمتر و دقيقتر بازي کردند و درعين حال تشخص ويژگي اصليشان بود. ژرمن بودند؛ و آخ که من چه اندازه شيفتهي غرور و جاهطلبي اين نژادم. هرچه بزرگتر شدم، دوستداشتن آلمان جديتر شد و آنها بيشتر به داشتهها و باورهاي ذهنيم از فوتبال نزديک بودند. تا قبل بازي يکشنبهشب، تيم تازهي لو را نديده بودم ولي مطمئن بودم تيمَش طوري بازي خواهد کرد که انگار او جوياستيک بهدست دارد «فيفا ۲۰۱۰» بازي ميکند. از نظم و فوتبال باحوصله تيمَش مطمئن بودم، به کارآيياش در آفريقاي ۲۰۱۰ هم مطمئن شدم. فقط حيف که آرژانتين و آلمان در يکچهارم جام بههم ميخورند و آنجا خب ترجيحَم انتخاب بچهگي به انتخاب اين سالهام است. شور و شعف کودکي، بههرحال به منطق اين سالها ارجح است و خوشتر ميدارمَش.
دیدگاهتان را بنویسید