در نخستين نگاه…

يك فصل عاشقانه از "در نخستين نگاه". هماني كه ديشب درباره اش نوشتم.
فيلم و فيلمنامه و اين ترجمه لعنتي را كه چند وقتي گرفتارم كرده بود، عجيب دوست دارم. دلايل اين دوست داشتن بماند براي بعد. شايد وقتي ديگر…

15. ساختمان آتش نشاني/ شب/ داخلي
امي و ويرژيل خندان مي دوند… ويرژيل راهش را به وسط سالن باز مي كند.. امي در را پشت سرشان مي بندد… ويرژيل جايي مي ايستد كه نور مهتاب، از پنجره بالايي بر زمين افتاده است… قطرات باران، اين نور را موج دار، بر ويرژيل مي تابانند… سالن كاملا خالي است…
امي: نمي تونم تصور كنم كه چقدر سريع بارون گرفت…
نگاهي به ويرژيل مي كند.. او سرش را به طرف سقف بلند كرده است…
امي: ويرژيل؟
سر ويرژيل به سمت او مي چرخد…
ويرژيل: تو بارون را دوست داري؟… من عاشق بارونم…
امي به سمت ويرژيل مي رود…
امي: تو اونجا داشتي چي كار مي كردي؟
ويرژيل به آرامي سرش را به اطراف مي چرخاند… در حال ادراك پيرامون خود…
ويرژيل: داشتم گوش مي كردم… بارون… اون به همه چي زندگي مي ده… اين سالن را زنده مي كنه… جايي رو كه من نمي تونم ببينم…
ما به آرامي روي اشياء سالن حركت مي كنيم… ويرژيل مي گويد چه مي شنود…
ويرژيل: تو اون رو مي شنوي؟… روي سقف… مي چكه پايين… رو ديوارها… همه طرف… سمت راست… رو ناودون… انگار داره با يه صداي عميق و ثابت طبل مي زنه… مثل صداي تومبا… تو تمام سالن منعكس مي شه… اينجا سالن بزرگ و بازيه، نه؟… مي توني احساسش كني؟… توي سينه ات… سمت چپ… بارون مي گه كه…
ويرژيل لحظه اي گوش مي دهد…
ويرژيل: …يك خروجي اضطراري اونجاست… اون با ريتم خودش داره مي گه… دوباره گوش كن… اونجا…
ويرژيل با دست، به سمتي اشاره مي كند…
ويرژيل: اون چيه؟… اون طرف…
امي: اون شبيه…
ويرژيل: نه… بهش گوش كن… نه اينكه شبيه چيه… چي به نظرت مي ياد؟

امي به ويرژيل نزديك مي شود… ويرژيل دستانش را روي شانه هاي امي مي گذارد و او را به سمت صدا مي چرخاند…
ويرژيل: حالا فقط به اون گوش كن… غير از صدايي كه مي شنوي، به هيچ چيز ديگه فكر نكن…
امي به خود فشار مي آورد كه گوش كند… چشمانش را مي بندد… بي اراده سرش را مي چرخاند… ولي نه هماهنگ با ويرژيل…
امي: آره… اونجاست… خيلي نرم… عين يه روشني كوچيك…
ويرژيل: باد، بارون رو به پنجره ها مي زنه…
امي: [با لبخند] شبيه يه سنج… مثل سمفوني تصادمي خودمونه… اين طور نيست؟
ويرژيل: دنيا واسه من نامرئيه… با لمس كردن، زنده اش مي كنم… ولي تو هر لحظه يه چيز رو… وقتي بارون مي ياد اونوقت مي تونم همه چيز رو با هم حس كنم… بعضي وقت ها آرزو مي كنم كه كاش هميشه بارون مي اومد…

امي با خود نجوا مي كند…
امي: اين فولونگ…
ويرژيل: چي؟
امي: اين فولونگ… يه دوره از درس معماريه… معنيش اشتراك تو فضاهاي خاليه… خيلي طول كشيد تا بتونم حسش كنم…

آنها ايستاده به صداي باران گوش مي دهند… آواي اين موسيقي، آنها را همراهي مي كند… امي به ويرژيل مي نگرد… شيفته او شده است… لحظه اي مي لرزد…
ويرژيل: تو سردته… بايد بريم…
امي: نه، من خوبم… جدي مي گم… انگار يه چيزي ازم گذشت… نمي تونم برات توضيح بدم… يه چيز خوب…

امي به ويرژيل لبخند مي زند… فورا به ياد مي آورد او نمي تواند لبخندش را ببيند… به ويرژيل نزديك تر مي شود… دستهايش را بيرون آورده و دستان ويرژيل را مي گيرد…
امي: چيزهايي كه تا حالا بهم نشون دادي و احساسي كه الان دارم، باعث شد لبخند بزنم…
امي دستان ويرژيل را بلند مي كند… لحظه اي تامل مي كند و سپس آنها را بر دو سمت صورتش مي گذارد…
ويرژيل: الان مي تونم ببينمش… ممنون…
ما لحظه اي مكث مي كنيم… و از سمفوني باران لذت مي بريم…

Directed by Irwin Winkler / Screenplay by Steve Levitt / Based on the Story "To See and Not See" by Oliver Sacks

دیدگاهتان را بنویسید