Mal

بدجوري اين روزها با ماريون کوتيارِ «اينسپشن» احساس نزدیکی مي‌کنم.
درست شکل او، يک‌جايي وسط خواب و رؤيا براي خودم مسکني درست کرده‌ام و روزگارم را مي‌گذرانم و آدم‌ها را هم از دور توي قاب‌َم دارم و همين‌جور به رصدشان دل‌خوش‌َم که يک‌باره به خودشان اجازه مي‌دهند مثل آريادن، دکمه‌ي آسانسور را بزنند و بيايند پايين، وسط اين ناکجاآباد، درست جلوي روم بايستند. بعد هم که اعتراض مي‌کنم «اين‌جا چي کار مي‌کني؟» سعي مي‌کنند خيلي متمدن خودشان را معرفي کنند و آن‌وقت است که بايد به روي‌شان بياورم «مي‌دانم چه حرام‌زاده‌اي هستي. پرسيدم اين‌جا چه غلطي مي‌کني؟» و بعد هم که بالاخره بايد آن جمله‌‌هاي طلايي با آن شاه‌بيت‌َش، که مي‌تواند هر مخاطبي را حقير کند، به زبان آورد: «تا حالا نيمه‌ي کسي بودي؟»….
آره. درست شده‌ام شبيه مال. همان‌قدر غيرواقعي. همين‌قدر واقعي.

دیدگاهتان را بنویسید