ستون هفتهگیام در اعتماد: در شهر خبری هست!
هزار بار هم که قصه به اینجا برسد، که مرد زخمخورده و خونین خودش را به ته دالان بکشد، که آن زن دیگر که دلیل روز اول رفتن بوده، بخواهد برای بخشیدهشدن مرد را از بند برهاند، باز برای لحظهی دیدار مُرده و زندهی مرد و زنی که در طول یک قصه باورشان کردهایم و فهمیدهایم دلیل هم شدهاند برای ادامه، من یکی دستودلم میلرزد. حالم عوض میشود. داغدار میشوم.
نوآرها و نئونوآرها اینگونهاند. داستان مردانی به ته خط رسیده که با شتاب رو به تباهی حرکت میکنند. نه اینکه نخواهند زندگی کنند. اتفاقن سر قصه لحظهی رهایی دوبارهشان از زندان است. لحظهی رسیدن دوبارهشان به خانه. وقت ماندن و ساکنشدن. اما زمانه این را نمیخواهد. پیشنهادی از راه میرسد، یا دلیل دوبارهای برای بازگشت به آن سرنوشت محتوم. به آن زندگی تعریفشدهای که فرا میخواندش. این وسط همیشه زنی هم هست. در کتابهای آکادمیک نوشته «پنجرهای به سوی مرگ». گاه خودخواسته مرد را به سمت مرگ هل میدهد و گاه ناخواسته دلیل حرکت میشود؛ و مقصود. عشق بیحدِ دریغشدهی سالیان. همان آغوش بیدغدغهی وعدهدادهشده.
آخرین این قصهها «گالوِستون» بود. محصول همین روزها. داستان آدمکش رو به مرگی که در یک دام، نجاتبخش دختر جوانی هم میشود و بعد دختر رفتهرفته میشود تمام دلیل مرد برای کشدادن روزهای منتهی به پایانش. از خودش و او فرار میکند و دائم در این فرار به دختر نزدیکتر میشود. میفهمد میتواند به زندگی ازدسترفتهاش معنایی دهد. مأمنی باشد. پناهی. پناهگاهی.
پیشتر این را نوشته بودم. از پس سالها به وضوح دریافتهام داستانی مرا با خودش میبرد که شخصیت در آن به قصه ارجح است. «دربارهی چه کسی بودن»، برای من همیشه مهمتر از «چه اتفاقی در پیش است؟» بوده. شخصیتهای محبوب من آدمهایی هستند که زمانهشان آنها را نمیفهمد. یا از گذشته میآیند و یا در آینده زندگی میکنند. هرچه هست، سقف حال برای آنها کوتاه است. یا دیدهاند چه از زندگی میخواهند، یا برای بعد رؤیایی دارند. آدمهایی که زمانه سبب میشود در خود فرو بریزند اما – فرقی نمیکند که مردانه یا زنانه – میایستند و سعی میکنند شکل خودشان، روی اصولی که یاد گرفتهاند، زندگی کنند. طلبکار جامعه نیستند. فقط میخواهند کسی پا روی دمشان نگذارد. آدمهای «از دست دادن» و «نرسیدن» هستند. آدمهای «فریاد» نیستند. این در خود فرو ریختن، این ایستادن بر سر اصول، اصلیترین چیزی است که هنوز هم برای من، یک داستان را از خیل نمونههای مشابه جدا میکند. یگانه میکند.
اینها را نوشتم شاید که در ستایش اصولگرایی؛ اگر واژهها را از معنا تهی نکرده بودیم.
[دربارهی خود فیلم گالوِستون در راهنمای فیلم مفصلتر نوشتهام.]
دیدگاهتان را بنویسید