این سکانس (که محبوبترین و شخصیترین سکانس نویسنده است) در نسخهی نهایی کوتاه شده است.
53. بازار/ روز. خارجی
مینو و ابراهیمی کنار هم روی نیمکتی نشستهاند. مینو نگاهی به ازدحام مردم میاندازد.
مینو: اینجا چهقدر عوض شده…
ابراهیمی: همه این وقتا میرن جای خوش آب و هوا… ما اومدیم تو معدن گازوییل… نذر داری آسم بگیری؟
مینو: کدوم وقتا؟…
ابراهیمی: چی؟
مینو: میگی همه این وقتا میرن جای خوش آب و هوا… میگم کدوم وقتا؟
ابراهیمی: ها… چه میدونم…
مینو: دق میدی آدمو… یه چیزی بگو دلم گرم شه اقلن… همهش جواب سربالا…
ابراهیمی: از خودم میترسم… یه عمر حرف زدم… مکتوب و شفاهی… چی شد؟… چی کار کردم برات؟… برای این مملکت؟…
مینو: این همه آدم حسابی کنارت کار یاد گرفتن… این همه مطلب و مقاله خوب نوشتی… چیه اصلن امیرعلی؟… تو که میترسیدی چرا زنگ زدی گفتی بیام پیشت؟…
ابراهیمی: منم دل دارم لعنتی…
مینو: باریکلا… خوشم اومد (برای ابراهیمی کف میزند) یه نصفه روز کل تهرون رو گشتیم و تازه یخ استاد واشد… خب… شما که دل داری، دلت چیا میگه بهت…
ابراهیمی از جا بلند میشود.
ابراهیمی: پاشو بریم…
مینو: اینو دلت میگه؟
ابراهیمی: نه… دلم خفهخون گرفته…
مینو: نگرفته عزیزم… مادرزادیه… اون جاهایی که باید میترکید نترکید… وگرنه من اینطوری آواره نمیشدم توی درههای آلپ که صبح به صبح بطری شیر بذارم در خونه مردم…
ابراهیمی با حیرت به مینو نگاه میکند.
مینو: چیه؟… فکر کردی رفتم اونجا سردبیر بلیک (روزنامه مشهور سوییسی) شدم؟… (بلند میشود و دستهاش را جلوی صورت ابراهیمی میگیرد) بیا… این دست روزنامهنگاره؟… جای این که کنج سبابه و اشاره از فشار قلم زمخت شده باشه، کف دستم ترکترک شده… ببین… نمیگم تقصیر توئه… منتی ندارم به خدا… ولی دستام میسوزه… سرمای اونور میزنه به رگ… به استخون… میسوزه امیرعلی… اقلن یه مُسکن بهم بده این سوز آروم شه یه کم… کل سهم من توی این چندسال همون چارخط نک و نالهای بود که اول دیوان شمس نوشتی و دادی پرویز برام بیاره… چی فکر کردی وقتی نوشتی «آدما حق دارن کم بیارن مینو. مگه نه؟…»
ابراهیمی: برام نوشتی «حق درگيركنندهتر از اونه كه بتونم جواب راحتي بدم. اما كم بيار، كمآوردگي رو زندگي كن، ويروني رو زندگي كن. بدون كه هست. با تو هست. نه انكارش كن، نه باهاش بجنگ. در هر دو صورت نابودت ميكنه. مث يه نقص عضو باهاش كنار بيا. بذار ترَك بندازه روت.»
مینو: (جای امیرعلی ادامه میدهد) «ولي اگه زخمش رو هي برداري، خُردت ميكنه. باهاش جنجال نكن. با كمآوردگيت آروم باش…»
امیرعلی: همهشو از برم… همهشو… هزاربار خوندمش این سالا…
مینو: (جاخورده) از بازندههای تودار که باید با گازانبر عواطفشونو کشید بیرون بدم میآد…
ابراهیمی: چی برمیاومد… چی برمیآد ازم؟…
مینو: بنویس… اندازه این همه سالی که خودم و خودت ننوشتیم بنویس… چی میشه مگه؟… ابراهیمی: فکر میکنی چی میشه؟… عزیزاللهی ککش میگزه؟… اسکندال راه بندازم بعد از نود و بوقی که به چی برسم؟
مینو: به درد دل من برس… گور بابای عزیزاللهی… اینهمه سیلی چپ و راست خورده تو صورتت… یه بار هم تو یه مشت بزن…
ابراهیمی به مینو نگاه میکند. نمیداند باید چه بگوید.
دیدگاهتان را بنویسید