از صبح هی دستم به نوشتن میرود و نمیرود. یعنی اینقدر زود باید یادگارهای کودکی و نوجوانی را یکی یکی از دست بدهیم؟
رضا احدی برای من پسر خوشتیپهی باشگاه است روی جلد آلبومهای کودکیام. همانها که توش عکس بازیکنهای درآمده از آدامسهای پرستو را جمع میکردم. هافبک پرجنبوجوشی که پسرک ششهفتساله را میچسباند به فنس امجدیه و حیران سکوهای نزدیک چمن آزادی، که از نزدیک کاپیتان جذابشان را ببیند. زل بزند به ساقهایی که جادوگر بودند، توانا، باغیرت. واژههایی از جنس دههی شصت. ای لعنت به این دههی شصت که درد و عشق توأمان است همهچیزش.
حالا علاوه بر اینکه باید به بچههای جوانتری که در خانه یادگارهای قدیم را میبینند یادآوری کنم «بله، یکزمانی عابدزاده اول دروازهبان ما بود» باید زمان معرفی احدی هم یک «خدابیامرز» قبل اسمش بگذارم. فقط همین؟ سهم این نسل از داشتههاش همینقدر است؟ اینقدر زود داریم پیر میشویم؟
کاش حالا حالت بهتر باشد مرد. رودی فولر ما آبیها.
پینوشت: نوشته شد با بغض. با درد. با اشک.
دیدگاهتان را بنویسید