رد خون تو بر برف | برای برادرم نیما طباطبایی

خبرنگارا که رفتن، به‌ش این عکسو نشون دادم و گفتم «دیگه بچه‌معروف شدی.» هیچ‌وقت تو زندگی‌ش اندازه‌ی اون شب خوش‌حال ندیده بودم‌ش. جایی بود که می‌خواست. خیز برداشته بود که فیلم بلند سینمایی‌ش رو بسازه. براش یه متن از مارکز رو برگردونده بودم که الان تلخ‌تر از هروقت دیگه‌ای خودشو تو چشم‌م فرو می‌کنه. قصه‌ی «رد خون تو بر برف». داستان تیغ گل سرخی که تو دست می‌ره و رفته‌رفته همه‌ی جون قهرمان داستان رو می‌گیره، بدون این‌که کسی متوجه‌ش بشه. آرزوی ساختن‌ش به دل‌ش موند. مثل آرزوی دیدن ته گیم آو ترونز، دیدن قسمت تازه‌ای از استاروارز، دیدن قهرمانی‌های دوباره‌ی آلمان و رئال، مث خیلی چیزای دیگه که دل‌بسته‌گی‌های مشترک بود و این آخری‌ها از توی بیمارستان هم پی‌گیرشون بود و برام درباره‌شون می‌نوشت.
از نیما سه‌تا فیلم بلند باقی موند. دو مستند و یه فیلم ویدیویی، و افتخار می‌کنم در هر سه به‌عنوان نویسنده کنارش بودم. نویسنده هم نه، رفیقی که می‌خواست نیما بهترین کارهای دنیا رو بسازه.
مبهوت نبودن‌شم. شوکه از اتفاق.
پی‌نوشت: کاش اونا که آرزوی ساختن فیلم سینمایی بلندش رو به دل‌ش گذاشتن، شروع نکنن به مرثیه‌نوشتن. کاش فقط خفه شن. نیما چیزی از این دنیا نمی‌خواست و همونو هم ازش دریغ کردن. کاش الان آروم و رها باشه. کاش.

دیدگاهتان را بنویسید