دربارهی «زیباتر» نوشتهی سینا دادخواه
روزنامهی هفت صبح/ صفحهی یک/ ۱۹ شهریورماه ۱۳۹۳ خورشیدی
Photos: khosrowNAGHIBI
فیلمها، رمانها، یکجایی تو را با خودشان همراه میکنند. آنهایی که برای تو میشوند، این ویژگی را در نخستین دقایق، اولین صفحات خود دارند. آدمشان یک چیزی میگوید، یک کاری میکند که فکر میکنی میشناسیاش. آشناست. بلد است شبیه تو زندگی کند. قصهی مواجهه با این کارهای شخصی، تازه از اینجا شروع میشود. دلنگرانیها برای اینکه تا تهش همینجور پیش برود و یکباره خراب نشود، تلاشت برای اینکه تا کجاها میشود به نفع آن چیزی که دلت را برده، چشم روی ضعفها بست؛ و البته، بیم و امیدهای همراهی با آدمی که از فضای تخیل داستانی، خودش را به واقعیت کشانده و حالا کنارت زندگی میکند.
برای من سُر خوردن در دام «زیباتر» از توصیفی شروع شد که سینای دادخواه وقت نخستین مواجههی هومن و گلسا، از حال هومن نوشته بود. از ولولهی در دلش: «انگار قفسهی سینهاش استخر روباز بود. یکعالم پسربچه که ترسشان از آب نریخته بود، توی کمعمق پادوچرخه میزدند و یکیشان دودل بود دل به دریای قسمت عمیق بزند. فقط همین یک لحظه فرصت داشت. یک لحظه برای حفظ حال خوبی که داشت. حتا اگر گلسا زیر گوشش سیلی میخواباند، از تصمیم ناگهانیاش برنمیگشت. امشب بعد از مدتها حاضرجواب شده بود. تپق نمیزد. به تتهپته نمیافتاد. کلماتی که هیچوقت راحت بر زبانش نمیچرخیدند مثل آب خوردن ردیف میشدند. بالاخره دل به دریای قسمت عمیق زد.» خیلی آشنا بود. این حال را میشناختم. نه در شروع رابطه با یک غریبه فقط؛ در زمان گرفتن خیلی از تصمیمهای مهم زندگیام. فارغ از اینکه هنوز بیستصفحه نرفته، همراه داستان شدم، همینجا، دو چیز مهم توجهام را به خودش جلب کرد.
یک: توصیفهای تا پیش از این صفحه، و بعد، همهی توصیفهای دیگری که دادخواه تا آخر قصه از شرایط و حال آدمها میکند؛ که بسیار کلاسیک و قدیمی، از همان نوع پُرگوی آن، به نظر میرسد اما اجرای مدرنش باعث میشود نهتنها توی ذوق نزند، که جزو لذتهای خواندن متن شود. بهجای مثالهای توصیفی برای حال آدمها از طبیعت و فصل و چیزهایی که قدیمتر رمانهای هزارصفحهای را میساخت، دادخواه از لحظه و تصویرهای شخصی وام میگیرد. مثالش؟ همینی که بالاتر آوردم، یا جایی که مثلن زیبایی چیزی را با منظرهی هر بار تازهی تقاطع اتوبانهای همت و مدرس مقایسه میکند. تصویرهایی که به اشارهای میتواند خواننده را پرت کند جایی که نویسنده لازمش دارد. باز اینها جدا از اشارات دقیق آدمها در دیالوگهاست که همدیگر را در جملههای دلخواه خالقشان برای معرفی بهتر هم، توصیف میکنند. بهترینش؟ جملهی گلسا، که شروع بازیِ توضیح خود عنوان «زیباتر» هم هست: «صبا خوشگلتره… من زیباتر»؛ و بعد، جایی معنی این کنایه را میفهمیم، که دیگر خیلی دیر شده.
و دو: جسارت نویسنده در نوشتن شروع یک رابطه و بزرگکردن آن. جلوتر که رفتم، دیدم این جسارت نه یک بار، که دو بار اتفاق افتاده. دادخواه در «زیباتر» دو رابطهی کامل را از ابتدا میسازد و تا سر خرابکردن آنها، تصویرهای عاشقانه از بزرگشدن عشق میسازد. چیزی که بسیاری از درامنویسان شناختهشدهی ما هم حتا از انجام آن میگریزند. به فیلمها و داستانهای دور و برتان دقت کنید. اکثرن لحظهنویسیِ «عکسالعمل»ند تا «عمل». درام «واکنش»ند تا «کنش». «خرابکردن» همیشه راحتتر بوده به نسبت «ساختن». همیشه (از غالب حرف میزنم، نه استثنا) قصهها از جایی شروع میشوند که عشقهای آتشین، رفاقتهای جانانه، ازدواجهای موفق، شکل گرفته و حالا زمان آزمون ماندن یا تخریب است. کمند نویسندههایی که بلد باشند برای ادبیات یا سینما، آن دلیل مهم شکلگیری پیوند بین دو آدم را بنویسند، و خوب بنویسند. باورپذیر بنویسند. خود لحظه را بنویسند. دادخواه چنین میکند. هم در داستان هومن و گلسا، هم در داستان هومن و صبا؛ و اتفاقن از روی آن ور راحت، میپرد. وقتی میتواند دعوا بنویسد و آدمها چیزهایی را به روی هم بیاورند و نویسنده خودنمایی کند، چنین نمیکند. میرود ته ماجرا. میرسد به فصل بعد.
به خود قصه برگردیم. از بعد بستن صفحهی آخر که بخواهم به «زیباتر» نگاه کنم، مطمئن، میگویم که این یک داستان نسلی تمامعیار است. چیزی که دادخواه در رمان اولش «یوسفآباد، خیابان سیوسوم»، خود، ادعا کرده بود، و چنین نبود، و اینجا، رخ داده. داستان قهرمانی که قهرمان نیست. داستان یک آدم معمولی از نسل و طبقهی ما همدورههاش، که حوادث برش حادث میشوند، بیآنکه بتواند کاری انجام دهد. این ناظر خاموش (و گاه، فقط مطیع و فرمانبردارِ) جنون دیگران، فقط یک زندگی آرام عاشقانهی بیدستانداز میخواهد، اما نه جامعهی اطرافش، و نه آدمهای رشدیافته در دل این جامعه، چنین اجازهای به او نمیدهند.
این، داستان بچههای جوانیکرده در دههی هشتاد است، که از شور نوجوانی و شروع جوانی در نیمهی دوم دههی هفتاد، یکباره به واقعیت زندگی روزمرهی دههی هشتاد با همهی تغییرات سیاسی و اجتماعیاش پرتاب شدهاند. قهرمانهای منفعل بیتصمیم (بی هیچ بار منفی نهفته در این ترکیب)، که دههی هشتاد و شهر بزرگ، بزرگشان میکند. آنها را به بلوغ شخصیتی میرساند. شاید برای همین هم باشد که دادخواه از کنار راوی مردش تکان نمیخورد و هیچجا سراغ روایت از سمت دیگر ماجرا نمیرود (که با توجه به زنان جذابی که توانسته بنویسد، قطعن وسوسهی کوچکی نبوده). جهان مردانهای را که میشناسد، از درون طبقهای که میشناسد، در دل شهری که میشناسد، میسازد؛ و چه کمخطا هم چنین میکند.
«زیباتر» در شناخت یک دوره از زندگی مردمان این دیار، حداقل طبقهی مهمی از مردم زیسته در دههی ۸۰، رمان کارآمد و مهمی خواهد بود؛ فارغ از اینکه صرف خواندنش، بیتوجه به همهی اینها که گفتم، خود یک امر لذتبخش است.
دیدگاهتان را بنویسید