دربارهی مدرسهی موشها و تأثیری که روی شکلگیری یک نسل گذاشت
روزنامهی هفت صبح/ صفحهی یک/ ۹ شهریورماه ۱۳۹۳ خورشیدی
۱
یک وقتهایی با رفقای همسنم دعوام میشود. برای چیزی از دههی شصت چنان آه میکشند یا خاطرهبازی شروع میکنند که من ناباور فقط میتوانم نگاهشان کنم. ویرجینیا وولف زمانی گفته بود: «هنر، نسخهی دوم جهانِ واقعی نیست. از آن نکبت، همان یک نسخه کافی است.» حالا حکایت ماست و منی که باید گاهی فریاد بزنم همان یکبار زیستن در آن دههی لعنتی برای ما کافیست؛ مکررش نکنید. کجای آن دو شبکهی تلویزیونی که تا عصر برفک پخش میکرد و بعد برنامهها با پخش تصویر سیاهوسفید گمشدهها آغاز میشد، کجای آن اسباببازیهای بنجل پلاستیکی دستساز، آن مواجهههای یکبازه با مظاهر تمدن که آنسوی آب کهنه شده بودند، آن به پناهگاهرفتنها و از شنیدن آژیر قرمز قالب تهیکردنها نوستالژیک است که باید دلمان پر بکشد برای دههی شصتی که کودکی ما را تبدیل به روزگار حسرت کرد و از بزرگیمان آدمهایی غیرعادی ساخت، که باید تمام سالهای بعدش را به تلاش برای «عادی»شدن، شبیه دیگرانِ همسن خودمان شدن که در شرایط طبیعی کودکی را به نوجوانی و جوانی رسیدند، بگذرانیم؟ من از این «یادتون مییاد»ها و این مسیر اثبات «در کلبهی ما رونق اگر نبود، صفا بود» قدیمیترها، این روند ارزشدهی به دههی سخت و غیرعادی شصت متنفرم. امیدوارم به حد کافی توضیح داده باشم که چرا.
۲
حالا این وسط، وسط آن حجم نگونبختی جاری بر ما از اوشین و هانیکو تا علیکوچولو، «مدرسهی موشها» مثل یک تاش رنگی میان آن همه سیاهوسفید، در ذهن من متولد ۶۱ باقی مانده. تنها چیزی که نمیخواست ما به زور زودتر بزرگ شویم. کودکانه بود. «شاد» بود؛ و انگار میان آن شلوغی موشها «خندیدن» ما هم اشکال نداشت. از ته دل خندیدن. قهقههزدن. چیزهایی که آن روز عادی نبود.
زمان اکران «شهر موشها» سه چهارساله بودم. اگر درست یادم بیاید فیلم را در چهارراه نظامآباد، در سینما شاهد، برای اولینبار دیدم. همانطور که یادم است اولین «کلاهقرمزی» را در سینما آزادیِ پیش ار حریق دیدم. بعدتر که ویدیو مجاز شد، فیلم «شهر موشها» به یکی از چند نوار ویدیوی ثابت کنار دستگاه ویاچاس خانه تبدیل شد که هفتهای دو سه بار توی پخش میرفت. روندی که تا نوجوانی ادامه داشت و بعد شیفت عوض شد و میراث به خواهر کوچکم رسید. حالا او صاحب «شهر موشها» شده بود و از ترس «اسمشو نبر» هر بار پشت کوسن یکی از مبلهای خانه پنهان میشد و قبلترش، صدای خندههای دهه هفتادیاش خانه را پر از خوشی و حال خوب میکرد.
۳
این داستان ما و مخلوقات خانم برومند و شرکاست. نه چیزی در حد یک فیلم یا برنامهی تلویزیونی. این عروسکها تنها امکان رسمی شادبودن، تنها مجوز خنده برای بچههای دههشصتی و همهی رنگی بودند که ما از آن حجم سیاهی و سفیدی در ذهنمان نقش بسته. انگار بازیگوشیهاشان و گریزشان از نظم جاری، خود مایی بود که میخواستیم شبیه سنمان زندگی کنیم، نه شبیه آنچه جامعهی بعد از تحول ازمان انتظار داشت. ما فقط کودک بودیم و باز انگار فقط این برومند و دوستانش بودند که این نیاز اولیهی ما را درک میکردند. تا سالها، و هنوز، آدمهای دورمان را بر اساس تایپهای همین عروسکها، به کپل و نارنجی و دمباریک تقسیم میکنیم تا بتوانیم کروکی دقیق شخصیتی یکی را برای دیگری رسم کنیم و به او بفهمانیم فلانی چه خصلتی دارد.
این عروسکها برای ما چیزی ورای سینما یا نوستالژی هستند. شدهاند بخشی از وجودمان، که یادآوری هرچیز مرتبط با آنها، ناخودآگاه لبخند به لبمان میآورد.
...
مثل قدیما لذت بردم از نوشتت! چسبید بم… مرسی :)
melodi
ba salam o khasteh nabashid…
besyar aliii mesle hamishe,
neveshte haye shoma vaghean bi nazire.
baratun behtarin arezoo ha ro khastaram.
dar panahe haghe mehrban bashid.