رودی فولر ما آبیها
از صبح هی دستم به نوشتن میرود و نمیرود. یعنی اینقدر زود باید یادگارهای کودکی و نوجوانی را یکی یکی از دست بدهیم؟
رضا احدی برای من پسر خوشتیپهی باشگاه است روی جلد آلبومهای کودکیام. همانها که توش عکس بازیکنهای درآمده از آدامسهای پرستو را جمع میکردم. هافبک پرجنبوجوشی که پسرک ششهفتساله را میچسباند به فنس امجدیه و حیران سکوهای نزدیک چمن آزادی، که از نزدیک کاپیتان جذابشان را ببیند. زل بزند به ساقهایی که جادوگر بودند، توانا، باغیرت. واژههایی از جنس دههی شصت. ای لعنت به این دههی شصت که درد و عشق توأمان است همهچیزش.
حالا علاوه بر اینکه باید به بچههای جوانتری که در خانه یادگارهای قدیم را میبینند یادآوری کنم «بله، یکزمانی عابدزاده اول دروازهبان ما بود» باید زمان معرفی احدی هم یک «خدابیامرز» قبل اسمش بگذارم. فقط همین؟ سهم این نسل از داشتههاش همینقدر است؟ اینقدر زود داریم پیر میشویم؟
کاش حالا حالت بهتر باشد مرد. رودی فولر ما آبیها.
پینوشت: نوشته شد با بغض. با درد. با اشک.
معجزه… امید دوباره…
نشد؛ اما دلیلی ندارد از آن لحظهی جادویی ننویسم.
در روند یکی یکی امتیاز گرفتن، جایی، روسیه از ما پیش افتاد. ست چهارم بود و امتیاز آخر، برای آنها مچپوینت میشد و برای ما ستپوینت. مچپوینت یعنی «رستگاری»، ستپوینت جلوی مچپوینت یعنی «امید دوباره». روسیه روی امتیاز ۲۳ با سرویسی که ما میزدیم و آنها روی روند طبیعی بازی میخواباندند، فرصت «مچپوینت»های پیاپی مییافت و ما باید فقط دنبالهرو میشدیم. برگشتم و گفتم «تمام شد. فقط معجزه میتواند ما را در این بازی نگه دارد.»
فرهاد قائمی رفت که سرویس بزند. زد. جوری زد که دفاع آخر روسها باور نکرد توپ آنجا رسیده. دیر جنبید. امید زنده شد. ما به بازی برگشتیم. ما ۱۴ امتیاز بعدتر، با همین دست پیشی که داشتیم، با فرصتهای پیاپی «ستپونت»، ست چهارم را بردیم. «امید دوباره» از همین سرویس جادویی فرهاد قائمی برگشت. از مردی که نترسید و در آن موقعیت، «درست» و «کامل»، ایده و اجرا را منطبق کرد. تهش بازی را نبردیم، اما این دلیل نمیشد که از آن لحظهی «معجزه» ننویسم. از لحظهای که مطمئن بودم کارمان تمام است، اما نبود.
چهقدر این روزها ما به این لحظهها احتیاج داریم.
حالا زمين و زمان دست ژرمنهاست…
دربارهي بازي ديشبِ تيمهايي که دوستشان داشتم و از اينجا به بعد جام
راستش ديشب اندازهي فينال نود حرص نخوردم. زجر آن بازي با هيچ روز و ماه و سالي قابل مقايسه نيست. از نيمههاي دههي نود ـ آن روزها که آلمان همان سفيد دوران گرد مولر را پوشيد و آن خط کذايي را از روي پيراهنش برداشت ـ ور منطقي ذهنم ژرمنها را هم دوست داشت و آنها را هم جداگانه پيگيري ميکرد. وقتي به هم ميرسيدند، خب آرژانتين را بيشتر دوست داشتم چون عشق کودکي بود و بعد امسال ديگر پاي مارادونا وسط بود. ديشب تيم مغرور آرژانتين را که درون زمين بود خيلي دوست نداشتم. دستوپا زدنشان را که ميديدم ور منطقيام ميگفت جام در دست آلمانيهاست و ناکامي مسي را که ميديدم ميفهميدم چرا سالهاست که کسي مارادونا نشده. دلم آن کنار زمين بود. پيش مارادونا. خيلي تلخ بود. عکس فاتحانهاش وقتي جام را در دست ميگرفت از دست رفت. رسيدنش به افتخاري که پيشتر فط بکنبائر داشت و البته که مارادونا کجا و بکنبائر کجا. راستش بابت آن فينال نود بکنبائر جزو معدود آلمانيهاييست که هنوز هم دلم باهاشان صاف نشده. ديشب فقط فکر مارادونا بودم و اينکه بايد جواب مزخرفات پله را بدهد. اينکه سوژهي عکاسها خواهد شد. فقط از تحقير تيمش دلم گرفته بود و اينکه ديگر سخت ميتواند به اينجايي برگردد که ديروز قبل بازي ايستاده بود.
اساماسها و تلفنهاي بامزهاي داشتم دربارهي اين داستان وجه احساسي و وجه منطقي. ورهاي مختلف (سلام آنا). حالا ولي تيم يوآخيم لو شده دار و ندار ما در جامي که خوشبختانه تنها آفريقايياش هم بيرون شد و قهرماني سه تيم ديگرش هم هرکدام بهنوعي يک فاجعه خواهد بود. اروگوئه که قرعهي آسانش تا به اينجا رساندش و جلوي کرهي جنوبي و غنا هم جان کند تا به اينجا برسد، نارنجيها که اصولن جزو تيمهاي منفورم هستند و فقط جلوي برزيل ميشد خواهان پيروزيشان بود و اسپانياي سابقن دوستداشتني که البته وقتي نيميشان از بدنهي بارسا ميآيند فقط پپ را براي عقزدن کم دارند؛ و خب تيم غير يکدست و بدي هم هستند. حالا زمين و زمان از آن ژرمنهاست…
چرا آرژانتين؟ چرا آلمان؟
تيمهايي که دوستشان دارم…
فرصت اول ما جام جهانی ۹۰ بود. اولينباري که ميتوانستيم او را «زنده» ببينيم؛ با هرباري که دوربين روي چهرهاش ميرفت و باور ميکرديم هنوز در اين دنيا قهرمانها نفس ميکشند و جان دارند. سنمان هنوز به ترکيبهايي نظير «قهرمان کلاسيک» قد نميداد. آن موقع او «خودِ فوتبال» بود. خودِ خودش. و «خودِ فوتبال» مهمترين چيز دنيا بود؛ براي بچهي نحيف و استخواني محل که صبح تا شبَش در کوچه و به فوتبال روي آسفالت داغ ميگذشت. با پوست حساسي که داشت، با شصت پايي که هربار پوست جلوش ور ميآمد و غرق خون ميشد و باز روز بعد، داستان همان توپ پلاستيکي دولايه بود و همان آسفالتهاي داغ.
عکس قهرماني قبلياش، دست خدا شدنَش را از آن ويژهنامهي سبزرنگ کيهان ورزشي بريده بوديم و عکسهاي آدامس را که توي آلبوم بود نگاه ميکرديم و آن يک عکس را البته هيچوقت در عکسبازيها نميگذاشتيم. «مردِ ما» حرمت داشت. تک بود. دلمان خوشِ کسي بود که حق را از ناحق جدا ميکرد. جلوي انگليس و هاوهلانژ و هرکس ديگري که ميگفتند قدرت را در درست دارد ميايستاد. در آن جام، همهي حجت ما به مسلماني بود. به دوستداشتن. به عاشقي. براي بچهي هشتسالهاي که هيچچيز از هيچ واژهاي نميفهميد، او معني همهي واژهها بود. روزي که برزيل را شکست داد همهي صورتَش خنده بود. در شکستِ ايتالياي ميزبان، ديگر اندازهي قهرمان از دنيا هم بيرون ميزد. تا آن شبِ تلخِ فينال… که کارتهاي قرمز و پنالتي و آن پيراهن سرمهاي بديمن همهوهمه اشکَش را درآورد. يادم نميرود شبي را که تا صبح به پهناي صورت اشک ريختم و باورم نميشد قهرمان من شکست بخورد، گريه کند. غرور مارادونا را که شکستند، داستان تمام بود. من تا آخر عمر آرژانتيني بودم. سؤال مهم کودکيام اين شده بود که اگر روزي آرژانتين با ايران بازي کند طرف کدام تيمَم. هنوز هم سؤالم به همان قوت سر جاي خودش است.
عصرِ شنبه که در هتلي نزديک ساري، مارادونا را يک لحظه در آن کتوشلوار گشاد با آن ريشها در حال جستوخيز کنار زمين ديدم، که هيجان داشت و اندازهي جام نود که ميخواست يکتنه دنيا را فتح کند قصد داشت چشمها را خيره کند، يادم افتاد چهقدر دوستَش دارم و چهقدر قهرمانياش مهم است. اندازهي همهي آرزوهاي کودکيم مهم است که باز هم در شبِ آخر براي او هورا بکشم…
اما آلمان.
طبعن منِ آرژانتيني شيفتهي مارادونا، از آلمان غربيِ سال نود متنفر بودم. تنها حسي که از بچهگي به آلمان داشتم آن لباسهاي سفيد يکدست بدون خط دوران گرد مولر در فيلمها و عکسهايي بود که ديده بودم. آن تيم آلمانِ بدون پسوند را دوست داشتم و وقتي خيلي زود، آلمان آن سفيد بدون خط را بعد فروريختن ديوار برلين پوشيد حس کردم ور ديگر ذهنَم، آن ور منظمِ هدفگرا اين تيم را هم دوست دارد. يک نقطهي اشتراک البته وجود داشت. آلمان هم مثل آرژانتين براي رسيدن به هدف تا دقيقهي نود جان ميکند و هيچوقت نااميد نميشد. اين ويژگي فوتبال دو کشور در مقابل تيمهاي مغرور و باربيهاي سفيد و سياهيست که فکر ميکنند فوتبال براي آنها خلق شده است.
آلمان هرچه پيشتر آمد براي من دوستداشتنيتر شد. سفيدپوشان وقتي يورگن کلينزمن را در رأس پذيرفتند و بعدتر که يوآخيم لو بالاسرشان آمد، هرروز منظمتر و دقيقتر بازي کردند و درعين حال تشخص ويژگي اصليشان بود. ژرمن بودند؛ و آخ که من چه اندازه شيفتهي غرور و جاهطلبي اين نژادم. هرچه بزرگتر شدم، دوستداشتن آلمان جديتر شد و آنها بيشتر به داشتهها و باورهاي ذهنيم از فوتبال نزديک بودند. تا قبل بازي يکشنبهشب، تيم تازهي لو را نديده بودم ولي مطمئن بودم تيمَش طوري بازي خواهد کرد که انگار او جوياستيک بهدست دارد «فيفا ۲۰۱۰» بازي ميکند. از نظم و فوتبال باحوصله تيمَش مطمئن بودم، به کارآيياش در آفريقاي ۲۰۱۰ هم مطمئن شدم. فقط حيف که آرژانتين و آلمان در يکچهارم جام بههم ميخورند و آنجا خب ترجيحَم انتخاب بچهگي به انتخاب اين سالهام است. شور و شعف کودکي، بههرحال به منطق اين سالها ارجح است و خوشتر ميدارمَش.
سرنوشت، ژوزه بود
هيچوقت در زندگيم به پيروزي يک مرد اينقدر ايمان نداشتم.
ديشب، سرنوشت، ژوزه بود؛ و کائنات، براي او ميخواست که پادشاه جهان باشد. آخ که آدمهاي مغرور و جاهطلب تنها موجوداتي هستند که هنوز هم زندگي را قابل تحمل ميکنند.
مرد… بهشت منتظر توست
ژوزه مورينيو را امشب با سه تصوير در ذهن حک کردم.
تصوير اول وقتي بود که تيمَش دهنفره شد. دست زد و لبخندي تلخ؛ که يعني ميداند قرار است همهي دنيا عليهَش باشد، اما يک مرد واقعي داد نميزند. ميايستد و به خودش و همهي آن چيزي که بنا کرده اتکا ميکند و به حجم حماقت بازي روبهروش ميخندد. حتا براي تلاش عبث مقابلَش دست هم ميزند.
تصوير دوم قبل از شروع نيمهي دوم پخش شد. جايي که رفت پشت سر پپ و زالاتان و دستي روي شانهي مرد اول بارسا گذاشت و چيزي پشت گوشَش گفت. واقعن فرقي ميکند چه گفت؟ يک مرد واقعي در همين فاصلهي نزديک حرفهاش را ميزند، کرياش را ميخواند. در جلسهي مطبوعاتي، پيش روي خبرنگاران، در خود بازي… شرط آن است که به خودت مطمئن باشي، که بداني چه کردهاي، که يقينَت شده باشد يکي آن بالا تو را دوست دارد.
تصوير سوم قبلِ دقيقهي نود بود. ژوزه تعويضهاش را کرده بود و تيمَش گل آفسايد خورده بود و حريف، وحشيتر از هر وقت ديگري روي دروازهاش هجوم ميبرد. دوربين يک لحظه در آن حد از هيجان سراغ ژوزه رفت. مرد، رو از زمين گرداند و سمت نيمکت رفت و بطري آب را از شاگردانَش گرفت. کار ديگري از دستَش ساخته نبود. مهم بود که ببرد اما آن چهاردقيقهاي که براي ميليونها هوادارش در همهي دنيا ضربان قلب به حداکثر ممکن رسيده بود، براي ژوزه فقط اطمينان به خودش بود که سراپا نگهَش ميداشت. يک مرد واقعي حتا اگر ببازد، وقتي ميداند هرآنچه را که در چنته داشته وسط گذاشته و کاري نبوده که «بايد» انجام ميداده و نداده، با خيال راحت و ايستاده ميميرد. ژوزه که نباخت، که نمرد، که خدا دوستَش داشت.
يکبار اين را وقت باخت مورينيو نوشته بودم و امشب بهمعناي ديگري دوباره براي او مينويسم که همهی تهماندهی دارايي ما از غرور يک قهرمان کلاسيک است.
جهنم تمام شد.
مرد… بهشت منتظر توست.
برای قهرمانیمان
… و معجزهی خدايی که اميرش را دوست داشت
اين قهرماني متعلق به يک مرد است؛ به امير قلعهنويي، که آمد، ايستاد، ماند و جنگيد. براي مردي که اعتقادات و دنياش را قبول ندارم اما مردانگي و تحمل و شناختَش را از فوتبال اين سامان، چرا؛ که اين چندهفتهي آخر را زجر کشيد و اين پيروزيِ آخر، هديهي خدا بود به او. خدايي که ژنرال آبي را دوست داشت و اين را ثابت کرد.
نشانه را هم امروز فرستاد، نه هفتهي قبل و نه براي مايليکهن. آنچه را که حاجي نارنجي دوست داشت نشانهاي به گسترهي ايران بداند، ده روز بعد در فاصلهاي بعيد و در اهواز رخ داد. اصفهانيها سردرگم شدند، به هم ريختند، لشکرشان در هم شکست و اين جز معجزه نبود. معجزهي خدايي که اميرش را دوست داشت و طعنههاي ديگران را به او براي اعتقاداتَش پاسخ داد. چخوف راست گفته؛ از ميان کسانی که برای دعای باران به تپهها میروند تنها آنکه که چتری با خود ميبرد، به کارش ايمان دارد.
امروز استقلال قهرمان شد اما اين امير بود که فهميد معجزه رخ داده است. صداي بوق ماشينهاي گذري که واکنش آني و بخشي از اعتقاد عامه به آدمها و ارزششان نزد آنها بهحساب ميآيد، غريو شادي خياباني که اين همه سال کمتر براي مردي از آبيها شنيده شده بود، آنچه چنددهمتر آنطرفترم در خيابانهاي شهرم رخ ميدهد، نشان ميدهد که استقلاليها هم او را همينگونه پذيرفتهاند و دوستَش دارند. اين انرژي ميليونها هوادار بود بهسوي او و معجزهي خدا در زيباترين روزَش.
قهرماني زير باران در يک روز خوبِ ارديبهشتي، از آن ماست و نه هيچکس ديگر؛ که روزهاي سختي را براي اين قهرماني پشت سر گذاشتيم و سعي کرديم ايمانمان را به مردي که رويا دارد و براي روياهايش ميجنگد، از دست ندهيم.
پينوشت اول: باورم نميشود که در شب تولدم چنين هديهاي گرفته باشم. ته بازي بغض کرده بودم و باورم نميشد آنچه اتفاق ميافتاد، اما اين بهترين هديهي تولدم بود.
پينوشت دوم: ميبينيد چقدر زود همهچيز عوض ميشود؟ از آن کاريکاتور چهارنفرهي معرکهي بزرگمهر حسينپور، فوتبال خيلي زود اصلاح شد. تيم ملي معقولترين گزينه را بالاي سرش دارد ـنظرم دربارهي قطبي عوض نشده اما او کرهها را ميشناسد و انتخابَش براي همه، بازي «برد/ برد» استـ و جام در تهران ميان دو قطب باقي ماند؛ که رفقا ميدانند، بهنظرم بهترين اتفاق براي فوتبال ماست. حالا نوبت بقيهي داستان است. سه مرد ديگر آن کاريکاتور چه زماني ديگر جلوي چشممان رژه نخواهند رفت؟
پينوشت سوم: … و مگر ميشود به شرف مجيد جلالي درود نفرستاد؟
پينوشت چهارم: انديشه شعر تازهاي دارد با اين مطلع: «چه پنجشنبهي ارديبهشتي خوبي…» و حالا ته همهي اين حرفها ميشود نوشت:
چه يکشنبهي ارديبهشتي خوبي…
چه لحظههاي غليظي/ چه حس مطلوبي
استقلال ، پيروز ميدان امروز
رولند كخ، در اين حضور كوتاه مدتش نتوانسته نتايج خوبي با تيم محبوبم بگيرد اما آن قدر مقتدر از روي نيمكت به حركات بازيكنانش مي نگرد و تيمش، آن چنان روان و اروپايي فوتبال بازي مي كند كه نمي توان ستايشش نكرد. البته ممكن است، فردا باز "حجازي بازي" و "پورحيدري بازي" تكرار شود و فتح الله زاده، زير خشم هواداران چند آتشه، مجبور شود يكي از اين دو مربي را به نيمكت بازگرداند و نيمكت را از كخ بگيرد اما…
كخ امروز پس از پايان بازي با رقيب ديرينه و در گفتگوي پايان بازي گفت: "من براي اولين بار تمام خشم خودم را از داوري اعلام مي كنم و پيشنهاد مي دهم كه از اين پس جلسه اي ميان من و آقاي پروين بگذارند تا ما، حداقل نوع نتيجه مساوي كه بايد به دست آيد را خودمان تعيين كنيم."
اين صراحت را نمي توان با مهر غير حرفه اي بودن، ناديده گرفت. كخ به خوبي از شرايطش در ايران و ميان هواداران آگاه است و به درستي مي داند كه گردن نگرفتن تساوي ديروز، دستكم مي تواند او را ميان بخش زيادي از هواداران، احيا كند.
پنالتي بازي امروز، پنالتي نبود و كارت هاي داده شده به بازيكنان هم با مماشات خاصي همراه بود. روزتي داور، تقريبا بازي را كارگرداني كرد و تا دقيقه 90 يا فصل قينال، توانست فيلمش را راحت اداره كند. فكر نمي كنم كسي با قانون تكل كه هدف اولش زدن توپ است، مشكلي داشته باشد كه بتواند با ناديده گرفتن اين قانون مسلم، آن صحنه كذايي را پنالتي بداند. درباره كارت ها هم بهتر است كه ننويسم، چون در اين صورت بايد بگويم كه طبق همان قوانين فوتبال، تكل دو پا از جلو و همين تكل از پشت، روي بازيكن بدون توپ، كارت قرمز مستقيم – و نه يك كارت زرد، البته با توجه به اخطارهاي قبلي بازيكنان – دارد.
حرفم، حرف قضاوت يكطرفه و احيانا متهم كردن يك داور ايتاليايي، به جانبداري از يك رنگ نيست كه اگر درباره يك داور غير ايراني، چنين بيانديشم بايد احمق باشم. چه بسا اگر استقلال تيم ضعيف تر اين ميدان بود، كارگردان فيلم مساوي، طرف بازيگر آبي رنگش را مي گرفت. حرفم، حرف نرسيدن حق به حقدار است.
استقلال ، پيروز ميدان امروز بود. چه طرفداران پرسپوليس، اين را بپذيرند و چه نپذيرند.