توی تاریکی فقط صدا بود و یک مستی ناغافل که انگار در هوا معلق مانده بود تا سروقت، همانجا که فکرش را هم نمیکرد، خفتش را بگیرد و خلاص. فکر کرده بود همهچیز تمام شده است، و حالا، مثل هرکدام از اینها، که خودشان را به تن هم میمالند، و مست، تکانی به قامت خسته چندساعترقصیدهشان میدهند، اینجا میشود ته دنیا، و دیگر مهم نیست، که چند ماه پیش فکر کرده آن چشمها را میتواند جایگزین همهچیزهای باارزش ازدسترفته بکند.
صدا دور سرش چرخید.
«سرش آنقدر داغ هست که اگر بخواهد وانمود به نفهمیدن کند، بتواند. تهش را بگو. نترس.»
خندهاش هنوز روی هوا مانده بود.
«شبانههای آدمهای مست برای همین چیزهاست خب…» و وسط همه آن توده دیگران گم شد.
توی تاریکی فقط صدا بود و چشمهایی که از همین دور هم میشد فهمید متعلق به مرد نیستند. فقط صدا بود و تنی که توی سنگینی هوا گاهی تاب میخورد و گاهی کرخت روی راحتی آن کنار یله میداد، با یک جفت چشم نافذ ازخودراضی بیهیجان، که مستی گرفته بودش، و نمیگذاشت، مثل همیشه فخر بفروشد به آن همه قامت خسته چند ساعت رقصیده.
رفت کنار پنجره. آن پایین، یکی داشت عرض بلوار نهچندان عریض را راه میرفت. سیگاری گیراند و دورتر جایی وسط چمنها نشست. مرد فکر کرد بیرون هم اوضاع همین است و سردی هوای ساعت یک، هم، دردی دوا نمیکند. وقتی برگشت، زن داشت پکهای آخر را میزد.
«حالم خوش نیست.» و پارهای از وزنش را انداخت روی شانهای که هراس داشت از نزدیکی، واهمه از چیزی که روی آن مهر مسکوتماندن زده بود.
هنوز داشتند میرقصیدند. آرامتر. راحتتر.
«این شکلی خانه نمیرسی. میمانیم. چند دقیقه دیگر میروند.»
نشست.
نشست.
توی تاریکی فقط صدا بود و تن کرختی که نمیخواست کرختیش را کسی بشناسد. فقط صدا بود.
«میخواستم برقصم. دیر رسیدم. مثل همیشه.»
مرد ناخودآگاه جواب داد. با فاصلههای طولانی کلماتی که پشت هم آمدند.
«دیر. مثل همیشه. مثل من.»
زن نگاهی کرد که میشد زنانگیش را به جا آورد. اینجا هم، نخواست ساده نباشد. بر تعمد سخت خدشهناپذیرش اصرار داشت، و مرد، این را خوب از بر بود.
«فکر نمیکنم از این شب لعنتی جان سالم در ببرم. نمیروم خانه.»
«با هم میرویم.»
«حرفهایی هست که نباید گفت. نگاههایی هم که بهجایش، نباید. امشب رفیق نیمهراهم. میمانم.»
«با هم میرویم.» و بلند شد.
«مستیت قشنگ است. نمیخواهم خرابش کنم.» و به گمان اینکه حرف آخر را زده، تنش را روی مبل رها کرد.
زن حاضر بود. کنار در ایستاد، و انگار، که دو بار تاکید، پیشتر، برای هیچ کاری کم نبوده، مرد را نگاه کرد. مرد چند ساعت بعد را دید. زن، زنانگیش را. مرد بلند شد. زن در را باز کرد.
توی تاریکی فقط صدا بود و تنهایی که هنوز مستی معلق را نفس میکشیدند.
توی تاریکی فقط صدا بود و سرمایی که آخر پاییز، توی صورت، شلاق میزد.
توی تاریکی فقط صدا بود و شب.
توی تاریکی فقط صدا بود و من، که زنده ماندم تا روایت کنم.
نیمه دی ۱۳۸۵
تهران