برگه 1
داستانک‌ها, وبلاگ

… و من، زنده ماندم که روایت کنم

توی تاریکی فقط صدا بود و یک مستی ناغافل که انگار در هوا معلق مانده بود تا سروقت، همان‌جا که فکرش را هم نمی‌کرد، خفت‌ش را بگیرد و خلاص. فکر کرده بود همه‌چیز تمام شده است، و حالا، مثل هرکدام از این‌ها، که خودشان را به تن هم می‌مالند، و مست، تکانی به قامت خسته چندساعت‌رقصیده‌شان می‌دهند، اینجا می‌شود ته دنیا، و دیگر مهم نیست، که چند ماه پیش فکر کرده آن چشم‌ها را می‌تواند جایگزین همه‌چیزهای باارزش ازدست‌رفته بکند.
صدا دور سرش چرخید.
«سرش آن‌قدر داغ هست که اگر بخواهد وانمود به نفهمیدن کند، بتواند. ته‌ش را بگو. نترس.»
خنده‌اش هنوز روی هوا مانده بود.
«شبانه‌های آدم‌های مست برای همین چیزهاست خب…» و وسط همه آن توده دیگران گم شد.
توی تاریکی فقط صدا بود و چشم‌هایی که از همین دور هم می‌شد فهمید متعلق به مرد نیستند. فقط صدا بود و تنی که توی سنگینی هوا گاهی تاب می‌خورد و گاهی کرخت روی راحتی آن کنار یله می‌داد، با یک جفت چشم نافذ ازخودراضی بی‌هیجان، که مستی گرفته بودش، و نمی‌گذاشت، مثل همیشه فخر بفروشد به آن همه قامت خسته چند ساعت رقصیده.
رفت کنار پنجره. آن پایین، یکی داشت عرض بلوار نه‌چندان عریض را راه می‌رفت. سیگاری گیراند و دورتر جایی وسط چمن‌ها نشست. مرد فکر کرد بیرون هم اوضاع همین است و سردی هوای ساعت یک، هم، دردی دوا نمی‌کند. وقتی برگشت، زن داشت پک‌های آخر را می‌زد.
«حال‌م خوش نیست.» و پاره‌ای از وزن‌ش را انداخت روی شانه‌ای که هراس داشت از نزدیکی، واهمه از چیزی که روی آن مهر مسکوت‌ماندن زده بود.
هنوز داشتند می‌رقصیدند. آرام‌تر. راحت‌تر.
«این شکلی خانه نمی‌رسی. می‌مانیم. چند دقیقه دیگر می‌روند.»
نشست.
نشست.
توی تاریکی فقط صدا بود و تن کرختی که نمی‌خواست کرختی‌ش را کسی بشناسد. فقط صدا بود.
«می‌خواستم برقصم. دیر رسیدم. مثل همیشه.»
مرد ناخودآگاه جواب داد. با فاصله‌های طولانی کلماتی که پشت هم آمدند.
«دیر. مثل همیشه. مثل من.»
زن نگاهی کرد که می‌شد زنانگی‌ش را به جا آورد. اینجا هم، نخواست ساده نباشد. بر تعمد سخت خدشه‌ناپذیرش اصرار داشت، و مرد، این را خوب از بر بود.
«فکر نمی‌کنم از این شب لعنتی جان سالم در ببرم. نمی‌روم خانه.»
«با هم می‌رویم.»
«حرف‌هایی هست که نباید گفت. نگاه‌هایی هم که به‌جایش، نباید. امشب رفیق نیمه‌راه‌م. می‌مانم.»
«با هم می‌رویم.» و بلند شد.
«مستی‌ت قشنگ است. نمی‌خواهم خراب‌ش کنم.» و به گمان این‌که حرف آخر را زده، تن‌ش را روی مبل رها کرد.
زن حاضر بود. کنار در ایستاد، و انگار، که دو بار تاکید، پیش‌تر، برای هیچ کاری کم نبوده، مرد را نگاه کرد. مرد چند ساعت بعد را دید. زن، زنانگی‌ش را. مرد بلند شد. زن در را باز کرد.
توی تاریکی فقط صدا بود و تن‌هایی که هنوز مستی معلق را نفس می‌کشیدند.
توی تاریکی فقط صدا بود و سرمایی که آخر پاییز، توی صورت، شلاق می‌زد.
توی تاریکی فقط صدا بود و شب.
توی تاریکی فقط صدا بود و من، که زنده ماندم تا روایت کنم.

نیمه دی ۱۳۸۵
تهران

داستانک‌ها, وبلاگ

انگار يكي بگويد كات… و تمام

شد چهل‌ و هشت ساعت. نخوابيده‌ام. كاش قبل‌ش هم نخوابيده بودم.
هر دوي‌تان روبرويم نشسته‌ايد. تو يله داده‌اي به ميز و داري مي‌نويسي. جواب تو را كه داستان‌ات مثل هميشه يكي ديگر را تحريك به نوشتن كرده. كابوس دوباره آمده. قبلا براي تو تعريف‌ش كرده‌ام. تعريف كه نه، نوشتم‌ش و تو خواندي. وسط دوئل آن نيمه‌شب. همان شب درست كنار تخت تو همه آن كابوس دوباره تكرار شد. دوباره آمد سراغ‌م. 
بار چندم است. هفته اول فروردين تمام شده و من خوابيده‌ام طبقه پايين خانه مادري‌. يك طبقه پايين‌تر از اتاق خواب‌ بچگي‌ها. بعد هر دو زنگ مي‌زنيد. هفت صبح. دم در مي‌بينم‌تان با خنده‌ تو كه يعني همه ديشب و اين چندماه را بي‌خودي نگران بوده‌اي و نگاه تو كه عادت‌م شده وقتي مي‌خواهي بگويي همه بودن‌ت صرف بودن است بي هيچ معني ديگري. بگذار درست با زمان و مكان يادم بيايد. مي‌رويم بالاترين جايي كه مي‌شود ساعت هفت صبح اين شهر خلوت تعطيل عيد صبحانه خورد. همه اين‌ها عين همان واقعيت ا‌ست. واقعيتي كه اتفاق افتاد ولي هيچ‌جايش شبيه آن روز نيست. شبيه آن لحظه‌ها. رنگ كابوس را مي‌داني؟ دلهره آن روزم براي از دست‌ دادن تك‌تك اين ثانيه‌ها حالا به رنگ كابوس هم آميخته. مي‌نشينيم دور يك ميز گرد كنار سلف. دوست دارم برايم تعريف كني از ديشب تا حالا چه كرده‌اي كه حالا هر دو اينجاييد. دوست دارم از تو بپرسم مگر همه چيز به يك «نه‌ي محكم» تمام نشده بود. دوست دارم هزار چيز ديگر از هر دوي‌تان بپرسم ولي نمي‌شود. نمي‌خواهم هيچ چيزي اين باهم بودن را خراب كند. بودن با تو را كه بهترين رفيق همه اين زندگي بوده‌اي و با تو را كه همه اين زندگي هستي. كابوس از اين‌جا پررنگ مي‌شود. اين جمله واقعيت است يا كابوس كه مي‌گويم «بدون شما دوتا هيچ دليلي واسه ادامه اين زندگي ندارم…»؟ هر دو يكباره مي‌رويد. نمي‌رويد. يك‌هو نيستيد. ناپديد مي‌شويد. خلا. صفر. انگار يكي بگويد كات… و تمام.
اين‌ها طبيعي بود. تا همين يك ماه پيش. تو نبودي. تو هم نبودي. نبوديد و من فكر مي‌كردم بدون شما دوتا هيچ دليلي براي ادامه‌دادن ندارم. اين هم شده بود كابوس هفتگي. حالا اما، بعد اين كه هم تو آمدي و هم تو، نمي‌دانم دليل ادامه‌‌اش را. بار اول كه ديدم‌ش برايت تعريف‌ش كردم. مادربزرگ‌م مي‌گفت خواب را كه تعريف كني تعبير مي‌شود. ديگر كابوس نمي‌شود بيايد وسط روزمره‌گي نحس‌ و شبانه‌هاي كوتاه‌ت. درست بعد تعريف كردن‌ش، وقتي خوابيدي، باز ديدم‌ش. بلند شدم، خيس. خواب بودي. بيدارت نكردم. نشستم و نگاه‌ت كردم. موهاي كوتاه‌ت را كه همه‌اش پريده بود بالا. بعد خوابم برد و فكر كردم كه شايد اين كابوس را يك روز تو هم ببيني. مثل همان كابوس مشتركي كه براي هم تعريف‌كرديم. بعد خانه تو هم ديدم‌ش. همين دو شب پيش. آخرين باري كه اين بدن لعنتي به خواب باخت.
سرت را كه بلند مي‌كني قصه‌ات تمام شده. مي‌خواهي بخواني‌ش. اين عادت تو هم هست. وسط اين همه سكوت و سر و كله زدن با انطباق تصوير كابوس و اين اتاق سردبيري ساعت دوازده شب همين يك جمله را مي‌گويم: «نمي‌دونه من عادت دارم نوشته‌هاي تو رو هم فقط بشنوم.» مي‌گويي «ها»، عينك‌ت را بالا مي‌دهي كه يعني مهم نيست اين كه همه عادت‌هاي من را مي‌داني. بعد من انگار كه بخواهم اين بي‌محلي‌ات را فراموش كنم، رو به تو مي‌كنم كه بخوان قصه‌ات را. تو مي‌خواني و تو غرق خط قصه مي‌شوي و من غرق صداي تو كه هي مي‌لرزد و هي بغض درش مي‌دود و فقط انگار اين من‌م كه در تمام اين كره لعنتي اين عادت‌هاي تو را هم مي‌فهمم و دوست دارم آرام‌ت كنم. مي‌داني كه نمي‌توانم بدون تو زندگي كنم. فكر مي‌كردم بدون تو هم نمي‌توانم. حالا اين هم ثابت‌م شده. بعد تو، تو هم قصه‌ات را مي‌خواني. سكوت مي‌كنم. هر دو مثل هميشه‌ايد. چرا بايد تعريف اين‌كه ستايش‌تان مي‌كنم را بلند هوار بزنم. مي‌دانيد كه هردوي‌تان را مي‌پرستم. تو يك جور اين عشق را براي خودت برمي‌داري، تو يك جور ديگر.
دوباره كابوس دارم. باز نمي‌دانم واقعيت است ته اين قصه‌خواني يا كابوس. دوباره هر دوي‌تان نشسته‌ايد. اين دفعه جاي آن برج تجريش را اتاق تو گرفته. صداي كولر در گوش‌م است. صداي تو كه قصه‌ات را مي‌خواني و با همين صدا آغاز كرده‌اي، با صداي تو كه عشق‌هاي هميشه‌ات را بر سرم مي‌كوبي، به هم ريخته. وهم دارد اين صداها. باز اين من‌م كه زمزمه مي‌كنم و باز نمي‌دانم اين را به هيچ‌كدام‌تان مي‌گويم يا نه، نمي‌دانم كابوس امشب شروع شده يا همان واقعيت حالاست كه جريان دارد. تو مي‌گويي، تو هم مي‌گويي، و من… «من بدون شما دوتا هيچ دليلي واسه ادامه اين زندگي ندارم…»

۳۱ تيرماه ۱۳۸۵- تهران

پی‌نوشت:
این یک قصه است. می‌تواند واقعیت باشد، می‌تواند هم نباشد. این که ته‌ش تاریخ دارد و اسم و این جور چیزها هم به همین دلیل است. در همین دوسه ساعت حجم برداشت‌های شخصی‌ کلافه‌ام کرد. بگذارید چیزهایی که می‌نویسم و در بایگانی می‌ماند را بتوانم اینجا بگذارم. پس هرچیزی دنبال آدم‌های واقعی و تاریخ و زمان و مکان نباشید لطفا…

داستانک‌ها, یادداشت‌های مطبوعاتی

دعوت

بهاریه‌ی شماره‌ی نوروز ۱۳۸۵ هفته‌نامه‌ی «همشهری جوان»

چند دقيقه به سال تحويل مانده. روي ميز نه سفره‌اي هست، نه سيبي، نه سيري و نه سكه‌اي. فقط ساعت است كه تيك‌تاك‌ش عادت شبانه شده. يك‌جور خودآزاري معمول به‌رسم لالايي يك آدم بد صدا. معلوم است كه ساعت هم به‌قصد هفت‌سين روي ميز نمانده. «اصلا مگر آدم تنها، هفت‌سين دارد؟» اين را در ذهنش مرور مي‌كند و باز، بيرون را مي‌پايد. نه كسي قرار است بيايد، نه قرار ملاقاتي داشته. بعد، زنگ sms. مي‌داند كه او نيست. با بي‌ميلي مي‌خواند: «خواب كه نيستي؟ سه دقيقه ديگر سال تحويل است. عيدت مبارك.» رفقاي قديم؛ احوال‌پرسي‌هاي به‌رسم رفاقت. اسمش را اين چند ماه گذاشته ترحم؛ حوصله ترحم كسي را هم ندارد.
صداي قدم‌هاي سريعي از خيابان كه قرار است قبل از سال تحويل به خانه برسد. فكر مي‌كند كه شايد اگر باران مي‌آمد… نه؛ قرار است فكرش را هم نكند. بهتر است نه باران بيايد، نه خودش. صداي تلويزيون را باز مي‌كند. چند ثانيه و بعد، سال تحويل شده. اولين سالي است كه «يا مقلب‌القلوب…» را نشنيده. اول فكر مي‌كند مهم نيست، ولي بعد كنار پنجره زمزمه‌اش مي‌كند… «حول حالنا الي احسن الحال». حالا صداي تك‌وتوك قدم‌ها هم كمتر شده، ولي همان باقی‌مانده‌ها هم عجله نمي‌كنند. نرسيده‌اند به خانه و بايد تا آخر سال، در همان خيابان، دور از كاشانه، روزگار بگذرانند. اين را هميشه مادربزرگ مي‌گفت. سر كه مي‌گرداند، فكر مي‌كند او هم تا آخر سال بايد همين‌طور باشد. بد هم نيست. تنهايي را خودش خواسته و حالا هم به دستش آورده.
روي تخت دراز مي‌كشد. موبايل‌ش را كنار تخت، جايي كه دستش برسد، مي‌گذارد و سعي مي‌كند فكر نكند. به اين كه چرا زنگ نزده. به اين كه چرا بايد آخرين تلفن‌ش، شنيدن حرف‌هاي كسي باشد كه نمي‌خواهد. نه مي‌خواهد ببخشد، نه كسي او را ببخشد. بعد، سياهي است و تاريكي و خواب. دلش مي‌خواهد همه‌چيز همين‌طور آرام باشد. ياد حرف رفيقي مي‌افتد: «وقتي از هجوم فاجعه در هراس باشي، خلاء هم برايت لذت بخش است.» بعد وسط خلاء، صداي زنگ sms مي‌آيد. جايي ميان خواب و بيداري: «هنوز سپيده نزده. ساعت چهار است. قرار قديمي كه يادت نرفته؟ باران هم مي‌آيد. تو تا ته‌خط آمدي، حالا من هم. اگر هنوز هم جمله‌هاي قصه‌ام را همان‌طور تكميل مي‌كني كه قبلا، من تو ماشين دم در نشسته‌ام.» فكر مي‌كند اتوبان باراني صبح اول فروردين را عشق است؛ چه در خلأ، چه در حقيقت.
باران محكم‌تر از قبل به شيشه مي‌زند…

هفته‌ی آخر اسفند سال سخت ۸۴