برگه 1
روزمره‌ها, وبلاگ

Mal

بدجوري اين روزها با ماريون کوتيارِ «اينسپشن» احساس نزدیکی مي‌کنم.
درست شکل او، يک‌جايي وسط خواب و رؤيا براي خودم مسکني درست کرده‌ام و روزگارم را مي‌گذرانم و آدم‌ها را هم از دور توي قاب‌َم دارم و همين‌جور به رصدشان دل‌خوش‌َم که يک‌باره به خودشان اجازه مي‌دهند مثل آريادن، دکمه‌ي آسانسور را بزنند و بيايند پايين، وسط اين ناکجاآباد، درست جلوي روم بايستند. بعد هم که اعتراض مي‌کنم «اين‌جا چي کار مي‌کني؟» سعي مي‌کنند خيلي متمدن خودشان را معرفي کنند و آن‌وقت است که بايد به روي‌شان بياورم «مي‌دانم چه حرام‌زاده‌اي هستي. پرسيدم اين‌جا چه غلطي مي‌کني؟» و بعد هم که بالاخره بايد آن جمله‌‌هاي طلايي با آن شاه‌بيت‌َش، که مي‌تواند هر مخاطبي را حقير کند، به زبان آورد: «تا حالا نيمه‌ي کسي بودي؟»….
آره. درست شده‌ام شبيه مال. همان‌قدر غيرواقعي. همين‌قدر واقعي.

روزمره‌ها, وبلاگ

از اون دلا

پيرمرد همان‌قدر راحت رفت که داستان ما راحت تمام شد. از پس همه‌ي «دل‌َم از اون دلاي قديمي‌يه… از اون دلاس»ها و اس‌ام‌اس‌ها و استتوس‌هايي که حول اين ترانه‌ي نوري مي‌گذشت و پر از قطعيت ما و او بود، حالا نه مايي هست و نه او. مي‌بيني فاصله‌اش هم چه کم بود؟ پايان ما. پايان پيرمرد.
دل‌َم براي جفت‌شان تنگ شد الان. هم براي چيزي که بين‌مان بود، هم براي محمد نوري. همه‌ي اتفاق‌هاي خوب دنيا، راحت‌تر از چيزي که هميشه فکر مي‌کني تمام مي‌شوند…

روزمره‌ها, وبلاگ

گیلدا

هميشه که قصه درست پيش نمي‌رود. يک‌ وقت‌هايي هم شبيه ديشب، درست وقتي همه‌ي زندگي‌م را از تو خالي کرده‌ام، سروکله‌ي کسي شبيه گيلدا بسه، پيدا مي‌شود که از روي پرده، ساعت دوي نصفه‌شب زل مي‌زند توي چشم‌هام ـ فرقي مي‌کند نقطه‌نظر دوربين، من باشم يا گاي، معشوق همان روزهاي خود خانم ترون که اين‌جا هم نقش آدم کله‌خرِ عاشق را بازي مي‌کند ـ و در جواب گاي که ازش پرسيده «تو هميشه آدماي زندگي‌ت رو خودت انتخاب مي‌کني. اون روز اول هم که اومدي تو اتاق‌َم، خودت خواستي که اومدي» مي‌خندد و در يک لحظه مي‌بوسد و مي‌گويد «اين الان سرنوشت نبود. تقدير هم نيست. خواستم که تو رو ببوسم و بوسيدم» و بعد، اين هم همه‌ي ماجرا نيست.
گيلدا، بچه‌پول‌داري که خودش خواسته آزاد و رها، آغوش به آغوش تجربه کند، ديوانه‌اي‌ست درست شبيه تو. عاشق مي‌شود، رها مي‌کند، روزي فکر کرده مي‌خواهد نقاش شود، بعد بازيگر شده اندازه‌ي يک فيلم، بعد رفته درس خوانده و سر آخر عکاس شده و مجسمه‌هاي زنده عرضه مي‌کند و عکس‌هاي مردمان کوچه‌ي خوش‌بخت را. خودش هم نمي‌داند کجا قرار است توقف کند. تا ته ديوانه‌گي‌ش مي‌رود. تا وقتي که دنياي آدم‌بزرگ‌ها ديگر آزادي‌اش را برنمي‌تابد.
راست‌َش ديشب نگران‌َت شدم دختر، که نکند سرنوشت‌َت شبيه گيلدا شود. گيلدا هم اندازه‌ي تو به آزادي‌اش و انتخاب‌هاش و اين‌که سرنوشت ديگران به او ربطي ندارد معتقد بود. دنيا، اين اندازه سرخوشي‌ش را تاب نياورد. ديشب يک لحظه برايت ترسيدم. دنياي امني نيست براي گيلداها. روزهاي امني نيست…

روزمره‌ها, وبلاگ

مهم نيست چي کار کردم، اونا کابوس‌شون اينه که از حالا به بعد مي‌خوام چي کار کنم…

يه‌جايي تو قسمت نوزده فصل هشتم ۲۴، جک مي‌ره سراغ جيم ريکر که يه جورايي زنده‌بودن‌ش رو مديون جکه. جيم که همه‌ي سيستم‌هاي امنيتي شهر رو زير نظر داره، از جک مي‌پرسه چه غلطي کرده که همه‌ي شهر اين‌جوري دارن دنبال‌ش مي‌گردن؟ بعد کيفر ساترلند درحالي‌که خيلي خون‌سرد داره اسلحه‌ها رو برمي‌داره بي اين‌که به جيم نگاه کنه مي‌گه «مهم نيست چي کار کردم، اونا کابوس‌شون اينه که از حالا به بعد مي‌خوام چي کار کنم…». راستي يادم رفت بگم. نقش جيم رو که يه ور صورت‌ش هم سوخته، مايکل مدسن بازي مي‌کنه. اسم‌ش هم تو تيتراژ نيست…

روزمره‌ها, فرهنگ‌نوشت‌ها, وبلاگ

ساعتِ ۹، فقط يه خبر بد نيست، يه شوخي وحشتناک هم هست…

رفتم تالار مولوي ـ که در خيابان ۱۶ آذر است از قديم، از همان وقت‌ها که حتا اسم‌ش ۲۱ آذر بوده ـ و يک نمايش ديدم به نام «خواب‌هاي خاموشي»؛ که الان‌که اين چندخط را مي‌نويسم هنوز دردش مانده و آزاري که لحظه‌لحظه‌اش داد و من يادم افتاد چه‌قدر اين کودکي نکبتي‌مان سخت گذشت و چه‌قدر آنها که تجربه‌ي مشابه‌ش کرده‌اند، شکل خودمان شده‌اند در سال‌هاي بعد؛ و اصلن براي همين نمي‌توانيم نه قبلي‌ها را تحمل کنيم که اندازه‌ي کودکي ما از جنگ نترسيده‌اند و نه بعدي‌ها را که وقتي زوزه‌ي آژير را جايي در اين ملک به يادگار تکرار مي‌کنند، نمي‌لرزند و نمي‌روند يک گوشه قايم شوند يا حداقل دست دوست‌دختر يا دوست‌پسرشان يا آدم نرديک زندگي‌شان را براي لحظه‌اي توي دست بگيرند و بفشارند. «خواب‌هاي خاموشي» درباره‌ي آن روزهاست. يک مونولوگ آن اواخرش دارد که از عروسک‌هاي موطلايي بدبو حرف مي‌زند و از اين‌که وقتي از جعبه بيرون مي‌کشيديم‌شان پشت سرشان تورفته بود و کچل؛ و از نقاشي‌هاي مداد آبي و از دورهم جمع‌شدن‌هاي خانواده‌گي‌مان براي فرار و نديدن و نبودن. بعد هنوز که دارم مي‌نويسم اين‌ها را، درد دارم و حال‌م خوش نيست از اين نمايش ۵۵ دقيقه‌اي و باز دل‌م مي‌خواهد توي همين يکي دو روز بروم و دوباره ببينم‌ش و خيلي مازوخيستي خودم را آزار دهم و يادم بيفتد باز که فرق ما با همه‌ي اين قبلي‌ها و بعدي‌ها چيست که وقتي توي يک ميهماني پر از مستي هم يکديگر را مي‌بينيم انگار رادارمان کار مي‌کند و کشف مي‌کنيم همديگر را. ما بچه‌هاي کودکي را زير بمباران ۶۶ گذرانده.‏
نمايش تا دوشنبه‌ي ديگر روي صحنه است و خيلي هم شلوغ نيست و رأس شش‌ونيم شروع مي‌شود.‏

‏تيتر، از متن مونولوگ شنيدني نمايش است

روزمره‌ها, وبلاگ

خاطره‌ها… عادت‌ها… امروزها…

یک:
عادت قدیمی را به‌جا آوردم. تماشای «محاکمه در خیابان» در نخستین سانس نخستین روز نمایش، یادآور همان شعف کودکانه‌ای بود که وقت دیدن هر فیلم تازه‌ای از مسعود کیمیایی داشتم. چهارشنبه‌صبح‌هایی که از مدرسه و دبیرستان جیم می‌زدم تا خودم را به اولین سانس از اولین روز برسانم. فرقی هم نمی‌کرد فیلم را قبل‌َش در جشنواره و بعدترها پیش خود کیمیایی، دیده باشم یا نه. اولین روز و سانس عجیبی که اصولا متعلق به هواداران فیلمساز قدیمی‌ست، حس غریبی دارد. حتا اگر فیلم بدی مثل «رئیس» روی پرده باشد، حتا اگر فیلم غریبی مثل «محاکمه در خیابان» را ببینی.
عادت «ضیافت» حالا پانزده‌ساله شده. پنج‌سال دیگر تا آن «بیستِ» جادویی باقی‌ست. خدایا فیلمساز محبوب کودکی و جوانی ما را به سلامت دارَش برای فیلم سی‌ام…
دو:
امیر قویدل که رفت، یادم افتاد چندوقت است «ترن» را ندیده‌ام. آخ… که چه‌قدر خاطره‌ی قدیمی دارم از این «ترن». از آن موسیقی جادویی. از آن کارگردانی حساب‌شده. از آن شور و حال قدیمی. قویدل با همان یک اثرش در حافظه‌ی تاریخی سینمای ما ثبت است؛ و البته یادگارش، راما، پسری که معتقدم از امیدواری‌های سینمای ایران در سال‌های بعد است. درباره‌اش که قبل‌تر نوشته‌ام.
دل‌مان برای قویدل تنگ خواهد شد… و «ترن» که حتما دوباره می‌بینم‌َش در همین چندروز.
سه:
«رویش چهارم» – با عکس لیلا حاتمی روی جلد – هنوز روی پیش‌خوان است که می‌گویند از همه‌ی قبلی‌ها بهتر شده و سروشکل‌َش درآمده و پنجمی در راه؛ که سورپرایزهایی اساسی دارد. دریابید این مجله‌‌ی دل‌بند ما را، که شده همه‌ی زندگی‌مان در این روزها…

روزمره‌ها, وبلاگ

رویش

من خوب‌م و بی‌حوصله‌ی نوشتن.
اگر جویای حال‌ید «رویش» را بخوانید که دومین شماره‌اش با حضور من روی کیوسک است. روی جلدش عکس کیانیان و فرمان‌آراست و داخل‌ش… جذاب است؛ نگران نباشید. اگر گرفتید و خواندید کامنت بگذارید.

پی‌نوشت:
این چندخط برای چندنفری‌ بود که هنوز از این‌جا سراغ می‌گیرند و یادم می‌اندازند این خانه‌ی قدیمی هنوز ستون دارد. دو سه تا از کامنت‌های پست پایین حال‌م را خیلی خوب کرد. مرسی از بودن‌تان…

روزمره‌ها, شعرها, وبلاگ

زمستان

«من از نگاه کلاغي که پريد فهميدم
سرنوشت درختان باغ‌مان تبر است» *
و از گريه‌ي بي‌بهانه‌ي تو
که گويي مي‌دانست زمستان شده است

من از برگ‌هاي تقويم ديواري
که چهارسال خواب مي‌ديدند
من از بوي ناي مانده ميان برگ‌هام فهميدم
که خنديدن قدغن شده است

من از همان لحظه که تلفن‌َم زنگ خورد و شنيدم عطر بهارنارنج شيرازم گم شده است
همان وقت که آن عکس لعنتي چاپ شد و فهميدم زنده‌رودم خشکيده‌ست
از ديدن ترکي تازه در پاسارگاد/ روي ديواره‌ي سنگي محبوب‌َم
و لبخند تلخ تو که مثل هميشه نبود
… من حس کرده بودم بازي تمام شده است

چه بد شد که فهميدم
چه بد شد که حس کردم

خواندن خبر قتل عام پر درد است
و تماشاي قطع درختان باغ/ بي‌اعلام/ زجرآور
و بدتر از همه اين بود:
من همه‌ي داستان را بَر بودم
از نگاه همان کلاغي که پريد
فهميدم

و اين قصه قديمي‌تر از اين لحظه
از يک ماضي دور سر مي‌زد

بيست‌ودوم مردادماه ۸۸

* متن در گيومه، پاره‌ی تغييريافته‌ی يک شعر بلند از سيدمهدی موسوی است.

روزمره‌ها, فرهنگ‌نوشت‌ها, وبلاگ

خداحافظ جنتلمن بزرگ

ناصرخان خب قبول کن که حالا وقت‌َش نبود؛ حالا که همه‌ي دنيا سرمان هوار شده و اغمايي که از آن مي‌گفتي، شده همه‌ي زندگي‌مان. الان وقت‌َش نبود جنتلمن بزرگ.
چندهفته پيش خبر دادند که پدربزرگ‌َم درگذشته. بيشتر از ده سال بود که او را نديده بودم. گريه نکردم. شايد خيلي ناراحت هم نشدم. فکر مي‌کردم آن‌قدر نمي‌شناختم‌َش که بخواهم براي او گريه کنم. شما را اما به شهادت آن يک شبي که دونفره پاي بسترت گذراندم و چندساعت آخرش را حرف زديم، دوست داشتم و مي‌شناختم. عاشقانه ستايش‌تان مي‌کردم. حالا نشسته‌ام و به پهناي صورت اشک مي‌ريزم و اين چندخط را مي‌نويسم. فهميدم دل‌َم سنگ نشده و هنوز به خيلي چيزها باور دارد. به عشق بيشتر از هرچيز. به معصوميت ثريا بيشتر از همه.
مي‌دانم که پراکنده است. مي‌دانم که اين‌ها هيچ‌کدام آني نيست که بايد. نوشتن باشد براي وقت‌َش. الان فقط دل‌َم تنگ است. الان فقط مي‌خواهم اين اشک‌ها بند بيايد. الان فقط نمي‌دانم که اگر دوباره بخواهم وارد کوچه‌ي بيمارستان شرکت نفت شوم، چه‌طور بايد بگذرم. که يادت نکنم. که بي‌وفايي رسم‌َش نيست مرد؛ در اين روزها که خودت اغما را ديدي.
آقا، چشم‌هات را که آن‌طرف باز کردي بدان که بخشي از نوجواني و جواني نسلي را هم با خودت برده‌اي. در کوله‌بارت به امانت نگه‌ش دار. سهم ماست از زندگي‌ات. تو از مهم‌ترين آدم‌هاي زندگي من ـ و نسلي ـ هستي و از دلايل نويسنده‌شدنِ‌ من و بهترين دوستان‌َم.
دوست‌َت داشتم. دوست‌َت خواهم داشت جنتلمن بزرگ.

مرتبط:
اسماعيل فصيح درگذشت/ خبرگزاري کتاب ايران
درباره‌ي آن شب/ فروردين ۱۳۸۶
يادداشتي کوتاه درباره‌ي فصيح و جلال آريان براي همشهري جوان/ اردي‌بهشت ۸۶
(ته صفحه‌ي لينک‌شده با تيتر «اين جلال آريان است» يادداشت من را پيدا مي‌کنيد)

روزمره‌ها, وبلاگ

The End

و حالا درست یک ماه می‌شود. تاریخ‌ها خوب روی هم جفت می‌شوند و من وقتی از دست می‌دهم، با هم از دست می‌دهم. همه‌چیز را…
یک ماه پیش یکی یکی کنار هم شکستیم و فرو ریختیم و بقایامان را از روی زمین جمع کردیم تا دوباره زنده‌گی کنیم.
تویی که شادی و شور را از زندگی‌مان گرفتی، چهارنفر از آنها که درباره‌شان حرف می‌زنم درست کنارم شکستند. اولی‌شان، اویی که دوست می‌داشتم و با ازدست‌دادن تصویر آینده، او را هم از دست دادم، شانه‌اش کنار شانه‌ام بود وقتی گریه کرد. در آخرین روزی که دیدم‌ش. بی‌صدا اشک ریخت و درهم‌شکست و رفت. دومی رفیق‌م بود. با اولین سرود ملی ایران هق‌هق کرد و هیچ‌کاری ازم برنمی‌آمد. سومی را می‌خواستم از پشت تلفن آرام کنم که نرود وسط شلوغی‌ها. گفتم «می‌ری یه‌چیزی‌ت می‌شه…»؛ گفت «مگه چیزی هم مونده؟» و از شدت گریه، نتوانست حرف بزند و تلفن قطع شد. آخری زیر آوار خرده‌شیشه‌های پنجره‌ی ماشین‌ش از ترس گریه می‌کرد و کمک می‌خواست. قبل‌تر بهت‌ش را دیده بودم ولی التماس‌ش برای سالم‌ماندن زیر دست‌وپای مشتی وحشی، له‌م کرد.
می‌بینی با ما چه کردی؟ می‌بینی این یک ماه‌مان را؟ که دوستان‌م یکی‌یکی عزم سفر کرده‌اند و می‌روند و من مانده‌ام و بی‌خوابی و حال بد و ادای آدم‌های خوشحال را درآوردن…
که شده‌ایم مشتی عروسک کوکی که با دوچشم شیشه‌ای دنیای خودمان را می‌بینیم و «هیچ» همه‌ی کاری‌ست که از دست‌مان برمی‌آید. در سرمقاله‌ی مجله‌ی نوپایی که قرار است امید تاز‌ه‌ی زندگی باشد از دلایل زندگی نوشتم و این که باید بود و ماند و امید داشت؛ اما اینجا که خودم‌م نمی‌توانم حال بدم را انکار کنم. بغض دارم و خسته‌ام و دارد باورم می‌شود تو خود مایی. شکل این زندگی که دوروبرمان را گرفته. دارم مطمئن می‌شوم تو سرنوشت ما بوده‌ای و این سال‌ها داشتیم از تو فرار می‌کردیم و دست آخر هم نتوانستیم. نمی‌گویم این روزها می‌گذرد؛ که دیگر به این هم ایمان ندارم. یک ماه صبر کردم و این‌ها را ننوشتم تا ته‌نشین شود و بازهم انگار نشده.
زندگی‌ام بدتر از همیشه، تلخ‌تر از هر وقت دیگری‌ست و فقط می‌دانم که خسته‌ام بی‌آن‌که دلیلی داشته باشد. این ساده‌ترین دلیلی‌ست که The End‌ آن بالا، هنوز کارکرد دارد و آن گوشه جاخوش کرده…

پی‌نوشت: کامنت‌های این پست را باز نمی‌گذارم چون هیچ علاقه‌ای ندارم تبدیل به یک تابلوی اعلان سیاسی شود. این‌ها فقط شرح حال این روزهام است و کاملا شخصی‌ست. چیزهایی که باید می‌نوشتم تا شاید کمی سبک شوم و بتوانم به زندگی برگردم، که باز هم شک دارم چنین شود…