خبرنگارا که رفتن، بهش این عکسو نشون دادم و گفتم «دیگه بچهمعروف شدی.» هیچوقت تو زندگیش اندازهی اون شب خوشحال ندیده بودمش. جایی بود که میخواست. خیز برداشته بود که فیلم بلند سینماییش رو بسازه. براش یه متن از مارکز رو برگردونده بودم که الان تلختر از هروقت دیگهای خودشو تو چشمم فرو میکنه. قصهی «رد خون تو بر برف». داستان تیغ گل سرخی که تو دست میره و رفتهرفته همهی جون قهرمان داستان رو میگیره، بدون اینکه کسی متوجهش بشه. آرزوی ساختنش به دلش موند. مثل آرزوی دیدن ته گیم آو ترونز، دیدن قسمت تازهای از استاروارز، دیدن قهرمانیهای دوبارهی آلمان و رئال، مث خیلی چیزای دیگه که دلبستهگیهای مشترک بود و این آخریها از توی بیمارستان هم پیگیرشون بود و برام دربارهشون مینوشت.
از نیما سهتا فیلم بلند باقی موند. دو مستند و یه فیلم ویدیویی، و افتخار میکنم در هر سه بهعنوان نویسنده کنارش بودم. نویسنده هم نه، رفیقی که میخواست نیما بهترین کارهای دنیا رو بسازه.
مبهوت نبودنشم. شوکه از اتفاق.
پینوشت: کاش اونا که آرزوی ساختن فیلم سینمایی بلندش رو به دلش گذاشتن، شروع نکنن به مرثیهنوشتن. کاش فقط خفه شن. نیما چیزی از این دنیا نمیخواست و همونو هم ازش دریغ کردن. کاش الان آروم و رها باشه. کاش.
Pray for Istanbul
از خواب بیدار شدم و قلبم مچاله شد. تصویرهای آمده از #استانبول ترسناکند. از حجم آشنابودن ترسناکند.
کنار تب Safe، فیسبوک یک تب Not marked هم گذاشته. با ترس سراغش میروم. خالیست. حدود پانزده نفر در تب کناریاند. در محدودهی انفجار. و سالمند. در شهر دوم این سالهامان.
مثل دیوانهها دارم فیلمها را میبینم و اشک میریزم. لحظهای که دارد جان میکند اما هنوز میخواهد خودش را منفجر کند. برای چه کسی؟ برای چه چیزی؟
یک وحشتی در فیلمهای ویدیویی حاضران در انفجارهای فرودگاه #استانبول هست که مستقیم مینشیند در روح و تن. شاید بهخاطر ساعتهای زیادی که توش گذراندهایم. همان شهر دوم بودن.
آخ.
#prayforistanbul
امیر پابرجا
اسمش روی یک کوچهی باریک نقش بسته؛ اول دوراهی قلهک. بعد، همینجور کوچه را که میروی، هست، تمام نمیشود؛ مثل همهی دیگرشان.
گوگل میکنم امیر پابرجا. با این ترکیبِ نام و فامیل حسادتبرانگیزش. ۲۰سالش بوده که شهید شده. در خرمشهر. دوسال پس از آزاد شدن شهر. در سالگرد فتح؛ چهارِ خرداد شصتوسه.
این اسم و فامیل چند روز است رهام نمیکند. زیر لب زمزمه میکنم: مث یه کوه بلند…
ما دنگ شدیم…
بهار ۹۰ بود. «دنگشو»، بخش ثابتی از روزمرهگی آن روزهای نفستنگی. خبر آمد که برگشتهاند ایران و اجازهی اجرای یک کنسرت پژوهشی را در شیراز گرفتهاند. شیراز… شیراز چهلساله… آلبوم جاری در زندگی آن سالها. با رفقا قرار گذاشتیم که این اولین اجرای بعد از بازگشت را از دست ندهیم. بلیتها به لطف پیگیری شیرازیزادهی جمعمان، ستودهمان، مهیا شد و خودمان را به شیراز رساندیم. برای صبح بلیت رفت گرفتم و برای شب، برگشت. پرواز شیراز که نشست، قرار، مزار سعدی بزرگ بود و بعد به دانشگاهی رفتیم که آمفیتئاترش میزبان کنسرت شده بود. بیهیجان کنسرت. بیاجازهی همخوانی با شماری از بهترین ترانههای عمرمان. مردان یک سمت و زنان یک سمت. جمع مقنعه و لباس مناسب و حراست خشمگین. همهی اینها وقتی طاها و شایا و امید روی صحنه آمدند، فراموش شد. دنگشو داشت دوباره در خانه میخواند. «شیراز چهلساله» را در شیراز. اولینبار «شبهای با تو بودن» را آن عصر بهاری شنیدم. یکی از بهترینهای دنگشو را.
پاییز ۹۳ است. آن مرد رفته. «اتاق گوشواره» امروز با مجوز وزارتخانهی فرهنگ منتشر شده. هستی دنگشو به قول فروغ به یک شماره مشخص شده؛ سالها قبل گفته بود «در سرزمین شعر و گل و بلبل موهبتیست زیستن، آن هم وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود.» حالا رفقام میتوانند در این شهر آزادانه زیر آواز بزنند. روی صحنهی بهترین سالنهای شهر. فراموش میکنیم که حالمان چه بوده. که چرا «دلتنگ شو» برایمان چیز دیگریست. فکر میکنیم که حالمان دیگر کاش «آن» نباشد. حال نوشتن و خواندن و شنیدن و زمزمهی «نسل ابر». نسلیترین ترانهی تاریخ موسیقی ایران برای ما. شرح ما.
«اتاق گوشواره» سرخوش است. غمش هم که رنگ صدای سعید آتانی دارد، غم تلخی نیست. یک حال بدِ خوب دارد. برای «ماهیها»ش میمیرم… برای آن لحظه که اولینبار میخواند «گتمه گتمه گل گوزل یار»… برای حالی که رفقا را به بازی با خود «دنگشو» رسانده. برای آن «درو نبند»ِ ریتمیک قطعهی اول. برای شوخی با لهشدن دلمان لای در. برای اینکه یادمان مانده هنوز هم میتوان شیطنت کرد و بازیگوش ماند. چهقدر، امروز، حالمان بهتر است.
چشمهاش
تلخم.
قرار، این نبود. قرار نبود رؤیاهای ما، آنچه روی کاغذ نوشته میشد و به تصویر درمیآمد تا بشود محدودهی بیمرز تخیل ما، این چنین راه به واقعیت باز کند. همهی اینها قرار بود ادبیات باشد و سینما؛ که از آن یاد بگیریم رستگاری نهایی در صلح است. در دوستداشتن. در «آدم»بودن.
همهی امروز تصویر پسرک جلوی چشمانم بود. تصویر عزیز. تصویر چشمهاش.
قبلن دیده بودمش. در همین فصل متأخر «بازی تاج و تخت». در آخرین پلان یکی از قسمتهای میانی که نوزادی را به قربانگاه وایتواکرها (دستهای وحشی که انگار روح زندگی را میمکند و چشمها را بیروح میکنند و انسان میخورند) بُردند و نوزاد، تنها، در آغوش سردستهی آنها به هوای امنیت از آن جنگل دهشتناک آرام گرفت و بعد، چشمهاش، …؛ چشمهاش بیروح شدند و سرد. انگار سرما بهشان تزریق شده باشد. درست شکل همین «عزیز» ما که گرما زندگی را از چشمهاش در تنهایی کوهستان گرفت. درست شکل همین عکس، که از صبح، تکرار میشود و تکرار.
تا همین چندماه پیش، این تصویر، سینما بود. تخیل بود. رؤیا بود… حالا زندگیست. کابوس محقق است. خود واقعیت لعنتیست.
فرار
۱.
آلیس مونرو داستانی دارد به نام «فرار». قصهی زنی به نام کارلا که هیچوقت جرأت رفتنش جمع نشده؛ فکر اینکه میتواند اراده به رفتن کند و برود. سیلویا این اراده را به او میدهد. زنی دیگر، از طبقهای دیگر. از فرهنگی دیگر. کارلا میرود اما خیلی زود نیروی قاهر برش میگرداند، چون این رفتن، این کندن، از توان وسوسهگری دیگری بوده، نه وسعت وسوسهی خودش.
۲.
مدتهاست میخواهم نمایشنامهای بنویسم به نام «کارم درست شده…». موضوعش؟ قابل حدس است. رفتن. کندن از این خاک. ترکیبی که معنی دومش، معنی اصلی را پس زده و آن دومی سریعتر در ذهن مینشیند: «قرار است از اینجا بروم. کجا؟ مهم نیست.» آن «رفتنِ» میان «کار» و «م» آنقدر علیحده است که حذف به قرینهی «هیچ» میشود؛ بینوشتن، خوانده و شنیده میشود. در «پل چوبی» که این روتینشدنش را نوشته بودم: «رفتن که دلیل نمیخواد. موندنه که دلیل میخواد».
۳.
جلال نوشته «زنگ میزنند و با ذوق یکی از بهترین خبرهای دنیا را دربارهی خودشان میدهند؛ خوشبختی همین حوالیست». نه ازدواج دو آدم به ذهنم میآید، نه بچهدارشدن، نه شروع یک رابطه. فکر میکنم که لابد این دو آدم خوشبخت هم لاتاری برنده شدهاند. مثل خیلیهای دیگر که قصهشان یکی در میانِ پستهای فیسبوک این یکی دو روزم بُر خورده. رضا نوشته «طبق معمول نق میزد و بیحوصله بود» و «با بیمیلی گفت برم چک کنم ببینم لاتاری چی شده» و بعد «چک کرد، اسمش بود، هورا کشیدیم، خیلی وقته از این خوشحالیهای غافلگیرکننده نداشتم، مرسی آقای آمریکا.» آقای آمریکا شده همان سیلویا، برای مایی که عمری کارلا بودهایم و کارلا ماندهایم. شاهدش؟ همین «کارم درست شده». نمیگوییم «کارهای مهاجرتم را کردم». میگوییم «درست شده». همیشه یکی یکجایی باید ما را دوست داشته باشد. بالهای پریدن خودمان انگار چیده شده. سالهاست.
رونمایی دات کام
اردیبهشت حالا دیگر فقط ماه تولد خودم نیست؛ یک نقطهی شروع تازه برای هویت مجازیام هم هست…
یک
سیزده سال و چندماه از نخستین پست این وبلاگ گذشته. اول که سرجمع چهلتا وبلاگ هم نبودیم «یادداشتهای سینمایی» اسمش بود و بعدتر شد «ته خط». همین روزها که بخشی از آرشیو را به این خانهی تازه منتقل میکردم، میدیدم که در روزهای اوج چه نامهایی بین بازدیدکنندگان و کامنتهای آن بوده و چه رونقی داشته. تا دو سال پیش هم جستهوگریخته چیزهایی نوشتم و بعد، دیگر چراغش به کلی خاموش شد. اول گودر و بعد صفحهام در فیسبوک جای وبلاگ را گرفتند و پستهای وبلاگی را هم همانجا مینوشتم. در این مدت هم بسیار گفتهاند که دوران وبلاگ به سر آمده. به سر آمده؟ مطمئن نیستم.
دو
بیتا جمالپور همسایهی نازنین کودکیها بود. چندماه پیش، هم را دیدیم و بهواسطهاش با خشایار آشنا شدم و حرف وبلاگ و وبسایت شد؛ و من، کوتاه گفتم که چرا در تمام این مدت خیزهام برای یک وبسایت شخصی کامل که وبلاگم هم به آن منتقل شود ناکام مانده. بعد از آنش، همت من نیست. هرچه هست لطف و حمایت و پیگیریهای خشایار نقشینه است که مثل برادر ایستاد و جلوی روحیهی پرفکشنیست من – که میخواهد همهچیز در بهترین شکل ممکنش باشد و همین تمام این سالها نگذاشت که به یک وبسایت کمامکانات قانع شوم – کم نیاورد و اینجا شبیه چیزی شد که حالا جلوی روی شماست. اسکلتش کامل است، اما هنوز کلی متریال و نوشته از گذشته هست که باید به خانهی جدید منتقل شود. مثلن وبلاگ که عمدهی نوشتههای ۸۸ تا امروز در آن است و از هشت سال نخست فعلن چیزی پیدا نخواهید کرد. راستش اینکه بیشتر از این طاقت پنهانکردنش را نیاوردم، و فکر کردم رونماییاش را به خودم هدیهی تولد بدهم. از حالا به بعدش را شما هم همراهیام کنید تا این خانهی تازه شبیه قدیمش شود و حسوحال آن روزها را پیدا کند. فکر میکنم هنوز هم وبلاگ ماندنیتر و اصیلتر از شبکههای اجتماعی و مشابهاتش است.
سه
اگر رسیدید، لطفن بخشهای مختلف وبسایت را هم ببینید. پیشنهادی اگر داشتید، یا کموکسری اگر یافتید، آنها را به دستم برسانید؛ نوشتهای یا کاری از من، که در فضای مجازی دنبالش گشتهاید و نیافتهاید و بهنظرتان بودنش در اینجا مهم است (مثلن دو گفتوگوم با مانی حقیقی و حامد بهداد در ماهنامهی نسیم را در این مدت خیلیها سراغ گرفته بودند و هر دو را برای شروع روی سایت قرار دادهام). ایمیل قدیمی پابرجاست: naghibi ات جیمیل دات کام.
چهار
یک تشکر دیگر مانده. از دامون مقصودی و نوید خادم، دو رفیق قدیم، که دوازدهسال از آن سیزدهسال رفته، میزبان «ته خط» بودند و طراحی بصری و فنی آن وبلاگ کار آنها بود. حسرتهایی از وبلاگ قدیم با من خواهد ماند، از جمله مجموعه کامنتهای آن که امکان انتقالش نبود و بینشان خیلی چیزهای خاطرهانگیز خاک خواهد شد؛ و چیزهای دیگری هم برای آینده ماند، که مهمترینش ریویوهای سینماییام است و به اینجا منتقلشان نکردم، چون برنامهی دیگری داریم و رؤیای دیگری، برایشان؛ امیدوارم، که خیلی زودتر از موعد تحقق این اولی نسبت به قولهایی که داده بودم.
ده سالگی
این قدر وعده ی یک سایت کامل با همه ی مدخل های لازم و دات کام شدن و شبیه این ها را در این وبلاگ داده ام که مطمئن م شبیه چوپان دروغگو به نظر می رسم. برای همین هم قرار بود که در ده ساله گی این جا، همه چیز جور دیگری باشد. برنامه هام به هم ریخت و بدقولی هایی شد و حالا قرار است تا آخرسال همه چیز جوری باشد که شایسته ی ده سال زندگی مجازی ست. تا آن وقت، این را فقط به منزله ی یک پست برای ده ساله گی درنظر بگیرید. جشن ده ساله گی این بچه بماند برای عید ۹۱ شاید…
بادهای موافق
جا مانده ام
جایی در دوردست گذشته
به یاد بیاور
ناخدایی را که در انتظار باد موافق ش بود
– بیست و ششم آذرماه نود خورشیدی –
پاره های تنم هستند که یکییکی میروند…
یک
«دليلي ندارد که کتمان کنم اين شهر برام معني از دست دادن ميدهد. اين خيابان که الان از پنجرهي هتل ميتوانم تماشاش کنم. آدمها، از همينجا، از زندگي من بيرون ميروند. من ميمانم و ادامه ميدهم… چه رفاقتها که اينجا جا ماند. چه عشقها که اينجا از دست رفت.»
اینها را یک شب شهریورماه، وقتی از پنجرهی هتل گرنداستار داشتم ورودی کوچهی فرعی به خیابان استقلال را نگاه میکردم، توی گودرم نوشتم. ده ماه گذشته. من اینجام. پارههای تنم یکییکی میروند.
دو
عید هشتادونه بود. شب آخری که قرار بود صبحَش از نیده راه بیفتم سمت کایسری، بچهها را – غیر از دو میزبانی که اصلن دلیل بودنَم در آن شهر بودند – برای بار آخر دیدم. وقت خداحافظی، «آ» جلو آمد و همدیگر را بغل کردیم. محکم. غیرعادی. هیچوقت آنقدر صمیمی نبودیم که فکر کنم روزی برای هرگز ندیدن دوبارهاش دلَم بلرزد. این چیزی بود که از ذهنَم گذشت. من داشتم برمیگشتم تهران و او دو سه ماه دیگر راهی نیویورک میشد و فاصلهی مقصدهامان میگفت شاید دیگر هرگز هم را نبینیم. چرا اینقدر جداافتادهایم؟ چرا عین کشتیشکستهها، موج و طوفان، هرکدام مان را یک سمت میکشد؟ باورم نمیشد دلَم برای او هم تنگ شود. وقت خداحافظی، همان وقت که هنوز روبهروم بود دلَم تنگ شد.
سه
اولین رفیق مطبوعاتیام از اولین مهاجران هم بود. عمر رفاقتمان به یک سال نرسید. عرضَش ولی برای من زیاد بود. دوستَش داشتم. روزی که شنیدم پای دختری که دوست داشته ایستاده و یک «گوربابای کار و جایگاه» گفته، میخواستم سفت بغلَش کنم و بگویم در انتخاب رفقام اشتباه نمیکنم. نبود که اینها را در گوشَش بگویم. بیخبری آمد و از پیَش خبر رفتن. خیلی دور بود مسافتهای آن سالها. هنوز جیتاک در کنار این صفحه ثابت نشده بود تا فاصلهی تهران و پراگ یک کلیک باشد. دلَم ماند پیشَش. فقط چیزی نوشتم براش که کاش فاصلهی آسفالتهای داغ تهران تا سنگفرشهای خیس پراگ از یادش نبرد یکی از بهترین اجتماعینویسهای این مملکت است. یادش نرفته. هنوز هم خوب مینویسد. امروز داشتم با همراه این سالهاش حرف میزدم. گفتم رفیقَش را طاق میزنم. شوخی بود. بغض دوید توی راه گلوم. انگار تکهای ازم پرت شد به خانهی هنرمندان سال هشتادویک. آخرین روزی که هم را دیدیم. روزهایی که جرأت حتا آغوشکشیدن آخرینبار هم نبود. روزهایی که کسی نمیفهمید یکی دارد میرود.
چهار
داشت برام تعریف میکرد چهگونه از مرز ردشدنشان را. که نگران «ف» بوده و نه خودش، که سوار حیوان عقبی داشته میآمده. نگران اینکه طاقت بیاورد سرما و ترس را. توی هتل سهستارهی آنکارا که آن شب تنها جایی بود که راهمان میداد، دوبار بلند شدم و بغلَش کردم. دلَم داشت میترکید. باورم نمیشد قصههای همیشهگی، اینبار همسایه و رفیق و همراه این سالهام را وسط خودش کشیده باشد. از توی آن اتاق که خودم را کندم، به اتاق انتهای راهرو که رسیدیم، برای اولینبار، در آغوش یکی زار زدم. گریهها برای تنهاییست، ولی نه آنبار. نه آن شب که برای بار اول فهمیده بودم حجم تنهاییمان را هیچ بیانیه و اعلان و سخنرانی شخص ثالثی نمایندگی نمیکند. که فهمیده بودم توی این کار گه، فقط خودمانیم و خودمان؛ و بار سنگین هستی، که روی دوشَت گذاشتهاند و انگار هم که نمیخواهند برش دارند. تمام روزهای بعد را لبخند زدم و سعی کردم به اینکه تا مدتها نخواهم دیدشان، فکر نکنم. درست حدس میزدم. هنوز هیچکدامشان را ندیدهام. پارههای تنَم بودند اما حالا تهَش هفتهای یکبار بتوانیم حرف بزنیم. برسیم، که حرف بزنیم. دوری، فاصله میآورد. دست ما نیست.
پنج
آبادان بودم. جشنوارهی نفت بود گمانَم. دیش پرسرعت گذاشته بودند و اینترنت خوشسرعت. داشت خوش میگذشت. «س» تازه از زندان بیرون آمده بود و حالَم خوب بود که باز هم هست و میشود تا همیشهی عصرهامان، توی لابی هتل مروارید نشست و به نفهمیدن فرق قهوه ترک و قهوه فرانسهی آن گارسون احمقَش خندید. نوشتهی توی وبلاگ اما واقعیت را توی سرم خراب کرد. رفته بود. پاسپورتَش را داده بودند و در اولین فرصتی که یافت شده بود پریده بود. از حس ِ وقت گذشتن از مرز هوایی روی نمایشگر هواپیما نوشته بود و اینکه ممکن است دیگر هیچوقت خاک پدری را نبیند. کسی ندید که یک نفر توی سالن اجتماعات مجتمع نفت خیره به مانیتور فرو ریخته است. نمیتوانست هم ببیند. همهی فروریختنها که صدا ندارد. گاهی فقط درد است که میدود توی همهی بدن و میماند و وقت هر پیام یا مسیجی، خودش را به رخ میکشد که یادت بیاورد زخم داری. حداقل پنج سال است که حتا ئیمیلی هم بینمان ردوبدل نشده. هنوز میگویم تنها کسیست که روزنامهنگاری یادم داده. هنوز سایهاش روی کارهام مانده. هنوز یک تکه از وجودم حوالیاش دارد چیز یاد میگیرد.
شش
برام روی فیسبوک مسیج گذاشته بود که امشب میرود و فکر کرده اینجوری خداحافظی کند بهتر است. دوسهروز بعدش با «ن» حرف میزنم. میگوید آن شب یار زندگیاش زنگ نزده چون نمیتوانسته بغضَش را کنترل کند. به هم میریزم. خود «ن» هم قرار است برود. رفقای تازهیافته هستند. زیاد هم گره نخورده بودیم توی هم، ولی همان اندکبارها، توی عرض زندگی هم، جا باز کرده بودیم و مانده بودیم برای هم به وقت دلتنگی. همین چندروزه دلَم براش تنگ شده. برای رفیق هنوزنرفتهام هم. میدانم که وقتی برود، ممکن است دوبارهدیدن بیفتد به خیلی وقت دیگر. حداقلَش این است که وقتی اینجا هستند، میدانی یکشبی که حوصلهی هیچچیز و هیچجای جهان را نداشته باشی، توی کانتکتلیست موبایلَت اسمهایی هستند که بتوانی به حریم امنشان پناه ببری. میدانی که ممکن است یک شب گوشی خودت زنگ بخورد و تو بشوی آن حریم امن. از دست که بدهی این حریمهای امن را، یک به یک که بروند، تنهایی بیشتر از هروقت دیگر خودش را به رخَت میکشد. میدانی که تو ماندهای در این شهر؛ آنها رفتهاند، گاهی از همهی زندگیات.
هفت
میفهمید لعنتیها؟ پارههای تنَم هستند که یکییکی میروند…