اولینِ ما. اولین تاریخِ ما. بهت افتخار میکنیم دختر. به نسلی که ما هیچوقت جدیاش نگرفتیم اما حالا داریم برای کاری که کرده، اشک شوق میریزیم. به احترامت میایستیم و کلاه از سر برمیداریم.
#کیمیاعلیزاده
#IRI
تقلاهای رفقای اولتراروشنفکرم برای اثبات نظر زمان جشنوارهشان دربارهی لانتوری که این فیلمِ مردم نیست و تندترش اینکه از اساس این اصلن فیلم نیست، پای پستهای تعریف از فیلمِ آدمهای معمولی (که فیلمها در ذهنشان بیواسطه نقش میبندند و فراتر از «فیلم خوب» و «فیلم بد» با پیشفرضها تعریف نمیشوند)، بیشتر از آنکه متعجبم کند، غمگینم میکند. غمگین، از این قیممآبی مُسری سالهای اخیر که انگار بلای مبتلابه هر قشر کوچکیست که نظر خودش را ارجح بر اکثریت خیابان میبیند و واگیرش از آن سر طیف به این سر طیف هم رسیده است. آدمهایی که در یک جمع کوچک تصمیم میگیرند «مردم اینگونهاند»؛ و بعد، از رفتار خلاف انتظار آنها جا میخورند و شاکی میشوند و تزهای جدیدشان را بر مبنای غلط تازهای صادر میکنند.
پینوشت: فیلمی را که به نظرتان آزار محض بود و ضدسینما، امشب و پس از سه روز نمایش افتتاحیه با ارقام حیرتانگیزش، در سینما آفریقای تهران دیدم و هنگام بلندشدنِ صدای تشویق روی تیتراژ پایانِ یک سینمای مرکز شهر، به احترام رضا کلاه از سر برداشتم، که اینگونه بی باج به تماشاگر و بی دلقکبازی به اسم فیلم اجتماعی ساختن، صدای نسل خودش شده. دستمریزاد.
از خواب بیدار شدم و قلبم مچاله شد. تصویرهای آمده از #استانبول ترسناکند. از حجم آشنابودن ترسناکند.
کنار تب Safe، فیسبوک یک تب Not marked هم گذاشته. با ترس سراغش میروم. خالیست. حدود پانزده نفر در تب کناریاند. در محدودهی انفجار. و سالمند. در شهر دوم این سالهامان.
مثل دیوانهها دارم فیلمها را میبینم و اشک میریزم. لحظهای که دارد جان میکند اما هنوز میخواهد خودش را منفجر کند. برای چه کسی؟ برای چه چیزی؟
یک وحشتی در فیلمهای ویدیویی حاضران در انفجارهای فرودگاه #استانبول هست که مستقیم مینشیند در روح و تن. شاید بهخاطر ساعتهای زیادی که توش گذراندهایم. همان شهر دوم بودن.
آخ.
#prayforistanbul
اسمش روی یک کوچهی باریک نقش بسته؛ اول دوراهی قلهک. بعد، همینجور کوچه را که میروی، هست، تمام نمیشود؛ مثل همهی دیگرشان.
گوگل میکنم امیر پابرجا. با این ترکیبِ نام و فامیل حسادتبرانگیزش. ۲۰سالش بوده که شهید شده. در خرمشهر. دوسال پس از آزاد شدن شهر. در سالگرد فتح؛ چهارِ خرداد شصتوسه.
این اسم و فامیل چند روز است رهام نمیکند. زیر لب زمزمه میکنم: مث یه کوه بلند…
«پرواز عقابِ» رضا یزدانی، یک ترانهی کامل دارد، که برای تیتراژ کوتاه پایانی فیلم «من ناصر حجازی هستم…»، رفیقم کیوان هنرمند تشخیص داد صرفن از شروع و ترجیعبندش استفاده کند. جهت رفقایی این را نوشتم که میپرسند چرا کل ترانه چهار خط است؟ و آیا روی ملودی نوشته شده یا نه؟
اصل ترانه را هم برای آنها که دوست دارند کاملش را بخوانند میگذارم:
/پرواز عقاب/ نوشتهی خسرو نقیبی
عقاب از شهر کلاغها پرید
هیچکس آخر این قصه رو نشنید
رفت، تا اوج، بیپروا، رسید
درست مثل همون روزهای قدیم
کلاغها، روبهرو، سیاهپوش اجباری
پشت سر: بزمشون، رقص، شادی
عرصه، جولانگاهِ زاغهای تازهرسیده
ندونستن، آسمون، بیعقاب، آبی نمیمونه
عقاب، پرشکسته، خسته از بیداد زمونه
چشماشو بست که جشن زاغها رو نبینه
اونا نمیدونستن یه عقاب همیشه یه عقابه
اونا نمیدونستن پریدن توی ذات یه عقابه
از صبح هی دستم به نوشتن میرود و نمیرود. یعنی اینقدر زود باید یادگارهای کودکی و نوجوانی را یکی یکی از دست بدهیم؟
رضا احدی برای من پسر خوشتیپهی باشگاه است روی جلد آلبومهای کودکیام. همانها که توش عکس بازیکنهای درآمده از آدامسهای پرستو را جمع میکردم. هافبک پرجنبوجوشی که پسرک ششهفتساله را میچسباند به فنس امجدیه و حیران سکوهای نزدیک چمن آزادی، که از نزدیک کاپیتان جذابشان را ببیند. زل بزند به ساقهایی که جادوگر بودند، توانا، باغیرت. واژههایی از جنس دههی شصت. ای لعنت به این دههی شصت که درد و عشق توأمان است همهچیزش.
حالا علاوه بر اینکه باید به بچههای جوانتری که در خانه یادگارهای قدیم را میبینند یادآوری کنم «بله، یکزمانی عابدزاده اول دروازهبان ما بود» باید زمان معرفی احدی هم یک «خدابیامرز» قبل اسمش بگذارم. فقط همین؟ سهم این نسل از داشتههاش همینقدر است؟ اینقدر زود داریم پیر میشویم؟
کاش حالا حالت بهتر باشد مرد. رودی فولر ما آبیها.
پینوشت: نوشته شد با بغض. با درد. با اشک.
اگر پس از پخش دو سه قسمت نخست فصل اول The Affair نوشتم آنچه که به مجموعهی سارا تریم و هاگای لوی تشخص میدهد، تصویریکردن مفهوم «باورکردن و تثیبت ذهنی دروغهایی که برای محقدیدن خودمان در یک ماجرا به خودمان میگوییم» است، حالا معتقدم که در فصل دوم آنها تلنگر به یک باور را کنار گذاشتهاند، و مستقیم سر اصل مطلب رفتهاند: عادتهای رابطه، جذب و گریز، فرمولهایی مشخص برای چند تایپ خاص (که اینجا میفهمیم چه به دقت هم این چهار کاراکتر اصلی از چهار سر قطبهای شخصیتی انتخاب شدهاند)؛ مشاهده ادامه مطلب →
حالا که شور و هیجانش خوابیده، شاید راحتتر بشود نوشت که امسال چه سال خوبی برای هالیوود و فیلمسازان بزرگ بود و چه اندازه اعلام نامزدهای اسکار و گلدنگلوب و فهرستهای منتقدان میتوانست خرابش کند؛ و چه اندازه فهرست برندگان نهایی، آن آدرس غلط را به مسیر درست برگرداند.
ما یاد گرفته بودیم هالیوود یعنی عظمت؛ یعنی رؤیای آمریکایی؛ و رؤیای آمریکایی نه چیزی منحصر به ینگهدنیا؛ که معنی اصلیاش خواستن و به دست آوردن بود. فیلمسازهای بزرگ، ستارههای بزرگ، پروژههایی که در جای دیگری از جهان امکان ساختهشدن نمییافتند. اسکار هم همیشه نقطهی تأیید درستی مسیر بود. اینکه راه را درست آمدهاید. جایی در مرز صنعت و هنر ایستادهاید، و این سینمای واقعیست؛ با مخاطبان صفکشیده جلوی سالنهای نمایش و تأیید منتقدان باورمند به رؤیا. نه افراط در صنعت و نه زیادهروی در هنر شخصی. مشاهده ادامه مطلب →
پیشنهاد میکنم در این روزهای فقر قصهگویی، «خانه دختر» را از دست ندهید. نه فقط برای متن پرویز شهبازی (که البته از بهترین و مدرنترین فیلمنامههای اوست)؛ بیشتر اتفاقن برای اجرای غافلگیرکنندهی شهرام شاهحسینی از یک داستان پیچیدهی شهری، که در پسزمینه، نقد تندوتیزی به سنتها هم هست. اجرایی خوب، مدیون چند مُهرهی اساسی. کلیدیترینهاشان؟ یک مرتضا غفوری شگفتانگیز پشت دوربین و یک حامد بهدادِ اندازه و باهوش جلوی دوربین.
در پیشاسکارِ جایزهای که هیث لجر برای خلق ژوکرش گرفت، یادداشتی نوشته بودم با این تیتر: «همهی آنچه یک بازیگر میتواند به یک نقش ببخشد: جوهرهاش را… جانش را…» (که میتوانید آن را در راهنمای فیلم بخوانید)؛ یکشنبهشبِ یازدهِ ژانویه که روث ویلسون برای آلیسونش و مگی جیلنهال برای نسایی که ساخته بود، دو گلدنگلوبِ اصلی بازیگری زن درامهای تلویزیونی را گرفتند، یاد همان تیتر افتادم. نه آلیسون و نه نسا، هیچکدام، شخصیتهایی نیستند که دست از سر بازیگری که ایفاشان کرده، بردارند. هیچکدام سایهشان را با خودشان برنخواهند داشت تا از روی سر بازیگرشان بروند. برای یک بازیگر «در زندگی نقشهایی هست که…»
مشاهده ادامه مطلب →
,,
کنراد: میدونی… تو اصلن هیچ شباهتی به چیزایی که دیلان گفت نداری…
بئاتریس: چرا؟ مگه اون چی گفته؟
کنراد: اون میگفت که تو خیلی خود داری و امکان نداره چیزی بنوشی…
بئاتریس: خب یه زن میتونه کلاههای مختلفی سرش کنه…
کنراد: آره؟ حالا معنی این چیزی که گفتی چییه؟
بئاتریس: معنیش اینه که یه زن میتونه با یکی خیلی خوددار و محافظهکار باشه… و تقریبن برعکس همهی اون رفتارها رو با یکی دیگه داشته باشه…
کنراد: پسر، حتا رژیمهای سوسیالیستی صبر میکنن تا رؤسای قبلی بمیرن، بعد همچین تغییر بزرگی رو ایجاد میکنن…
بئاتریس: من یه رژیم سوسیالیستی نیستم… من یه زنم…,,
The Longest Week | Peter Glanz
حوالی این عکس، یک لحظهی جادویی هست.
اصل ماجرا که دن (مارک روفالو)، جایی خارج از حال عادی، در فکر خودکشی، برای اولینبار آواز گرتا (کیرا نایتلی) را و کلماتش را میشنود، میتوانست یکی از هزاران شروع همیشهگی رومانسی روتین باشد؛ اگر جان کارنی هوس بازیگوشی به سرش نمیزد.
جادو درست همینجا اتفاق میافتد. دن به تصویری نگاه میکند که حالا پیش چشمتان است، و بعد شروع به «شنیدن» میکند. اولین پاسخ کلاویههای پیانو به گیتار در دست گرتا را اوست که میشنود، و بعد، ما میبینیم که سازها خود به رقص درمیآیند. ضیافتی در راه است. ضیافتی در ذهن یک نابغه که موسیقی خوب را میشناسد، و کارنی با ایدهی شگفتانگیزش در اجرا، این کشف و شهود را تصویری میکند. چنددقیقه بعد، ترانهای را که پیشتر یکبار با آواز گرتا و نوای گیتارش شنیده بودیم، با تنظیم ذهنی دن، میتواند بهترین ترانهی روی زمین باشد. چیزی که ارزش زنده ماندن و جنگیدن را دارد. چیزی که او میداند، و ما، و دیگران از آن بیخبرند. به همین سادگی قصه شروع شده است. جادو کار خودش را کرده…
«شروع دوباره» برخلاف نمونههای مشابهش با محوریت موضوعی موسیقی، بیش از آنکه در ستایش موسیقی باشد، «سینما» است. «تصویر» است. نه عاشقانهاش، و نه حالوهواش، پشت اولویت موسیقی گم نمیشود؛ و انگار که جناب کارنی بداند وقتی میتوانی از عشق به چیزی غیر از «سینما» در «سینما» حرف بزنی که حرمت صاحبِ خانه را نگه داری.