پیشنهاد میکنم در این روزهای فقر قصهگویی، «خانه دختر» را از دست ندهید. نه فقط برای متن پرویز شهبازی (که البته از بهترین و مدرنترین فیلمنامههای اوست)؛ بیشتر اتفاقن برای اجرای غافلگیرکنندهی شهرام شاهحسینی از یک داستان پیچیدهی شهری، که در پسزمینه، نقد تندوتیزی به سنتها هم هست. اجرایی خوب، مدیون چند مُهرهی اساسی. کلیدیترینهاشان؟ یک مرتضا غفوری شگفتانگیز پشت دوربین و یک حامد بهدادِ اندازه و باهوش جلوی دوربین.
همهی آنچه یک بازیگر میتواند به یک نقش ببخشد: جوهرهاش را… جانش را… (روایت دوم)
در پیشاسکارِ جایزهای که هیث لجر برای خلق ژوکرش گرفت، یادداشتی نوشته بودم با این تیتر: «همهی آنچه یک بازیگر میتواند به یک نقش ببخشد: جوهرهاش را… جانش را…» (که میتوانید آن را در راهنمای فیلم بخوانید)؛ یکشنبهشبِ یازدهِ ژانویه که روث ویلسون برای آلیسونش و مگی جیلنهال برای نسایی که ساخته بود، دو گلدنگلوبِ اصلی بازیگری زن درامهای تلویزیونی را گرفتند، یاد همان تیتر افتادم. نه آلیسون و نه نسا، هیچکدام، شخصیتهایی نیستند که دست از سر بازیگری که ایفاشان کرده، بردارند. هیچکدام سایهشان را با خودشان برنخواهند داشت تا از روی سر بازیگرشان بروند. برای یک بازیگر «در زندگی نقشهایی هست که…»
مشاهده ادامه مطلب →
من یه زنم…
,,
کنراد: میدونی… تو اصلن هیچ شباهتی به چیزایی که دیلان گفت نداری…
بئاتریس: چرا؟ مگه اون چی گفته؟
کنراد: اون میگفت که تو خیلی خود داری و امکان نداره چیزی بنوشی…
بئاتریس: خب یه زن میتونه کلاههای مختلفی سرش کنه…
کنراد: آره؟ حالا معنی این چیزی که گفتی چییه؟
بئاتریس: معنیش اینه که یه زن میتونه با یکی خیلی خوددار و محافظهکار باشه… و تقریبن برعکس همهی اون رفتارها رو با یکی دیگه داشته باشه…
کنراد: پسر، حتا رژیمهای سوسیالیستی صبر میکنن تا رؤسای قبلی بمیرن، بعد همچین تغییر بزرگی رو ایجاد میکنن…
بئاتریس: من یه رژیم سوسیالیستی نیستم… من یه زنم…,,
The Longest Week | Peter Glanz
جادو
حوالی این عکس، یک لحظهی جادویی هست.
اصل ماجرا که دن (مارک روفالو)، جایی خارج از حال عادی، در فکر خودکشی، برای اولینبار آواز گرتا (کیرا نایتلی) را و کلماتش را میشنود، میتوانست یکی از هزاران شروع همیشهگی رومانسی روتین باشد؛ اگر جان کارنی هوس بازیگوشی به سرش نمیزد.
جادو درست همینجا اتفاق میافتد. دن به تصویری نگاه میکند که حالا پیش چشمتان است، و بعد شروع به «شنیدن» میکند. اولین پاسخ کلاویههای پیانو به گیتار در دست گرتا را اوست که میشنود، و بعد، ما میبینیم که سازها خود به رقص درمیآیند. ضیافتی در راه است. ضیافتی در ذهن یک نابغه که موسیقی خوب را میشناسد، و کارنی با ایدهی شگفتانگیزش در اجرا، این کشف و شهود را تصویری میکند. چنددقیقه بعد، ترانهای را که پیشتر یکبار با آواز گرتا و نوای گیتارش شنیده بودیم، با تنظیم ذهنی دن، میتواند بهترین ترانهی روی زمین باشد. چیزی که ارزش زنده ماندن و جنگیدن را دارد. چیزی که او میداند، و ما، و دیگران از آن بیخبرند. به همین سادگی قصه شروع شده است. جادو کار خودش را کرده…
«شروع دوباره» برخلاف نمونههای مشابهش با محوریت موضوعی موسیقی، بیش از آنکه در ستایش موسیقی باشد، «سینما» است. «تصویر» است. نه عاشقانهاش، و نه حالوهواش، پشت اولویت موسیقی گم نمیشود؛ و انگار که جناب کارنی بداند وقتی میتوانی از عشق به چیزی غیر از «سینما» در «سینما» حرف بزنی که حرمت صاحبِ خانه را نگه داری.
هِی مرد… تو کار سختی کردهای که آنجایی
دربارهی پیمان معادی و اجرای شگفتانگیزش در «کمپ ایکسری»
روزگاری دربارهاش نوشته بودم خدا بغلش کرده؛ اما کم نبودند آدمهای دیگری هم که در مقطعی خدا دوستترشان داشته بود، و حالا پاییننشینند. اینکه بلد باشی آن بالا بمانی مهم است. پیمان معادی ثابت کرده که بلد است. با انتخابهای هوشمندانهاش. با همین شکلی که روی خط قرمزها راه میرود اما بهانه دست کسی نمیدهد. با ماندن و جدانشدن از آغوشی که ذکرش رفت.
معادی در «کمپ ایکسری» فوقالعاده است. مشاهده ادامه مطلب →
ما دنگ شدیم…
بهار ۹۰ بود. «دنگشو»، بخش ثابتی از روزمرهگی آن روزهای نفستنگی. خبر آمد که برگشتهاند ایران و اجازهی اجرای یک کنسرت پژوهشی را در شیراز گرفتهاند. شیراز… شیراز چهلساله… آلبوم جاری در زندگی آن سالها. با رفقا قرار گذاشتیم که این اولین اجرای بعد از بازگشت را از دست ندهیم. بلیتها به لطف پیگیری شیرازیزادهی جمعمان، ستودهمان، مهیا شد و خودمان را به شیراز رساندیم. برای صبح بلیت رفت گرفتم و برای شب، برگشت. پرواز شیراز که نشست، قرار، مزار سعدی بزرگ بود و بعد به دانشگاهی رفتیم که آمفیتئاترش میزبان کنسرت شده بود. بیهیجان کنسرت. بیاجازهی همخوانی با شماری از بهترین ترانههای عمرمان. مردان یک سمت و زنان یک سمت. جمع مقنعه و لباس مناسب و حراست خشمگین. همهی اینها وقتی طاها و شایا و امید روی صحنه آمدند، فراموش شد. دنگشو داشت دوباره در خانه میخواند. «شیراز چهلساله» را در شیراز. اولینبار «شبهای با تو بودن» را آن عصر بهاری شنیدم. یکی از بهترینهای دنگشو را.
پاییز ۹۳ است. آن مرد رفته. «اتاق گوشواره» امروز با مجوز وزارتخانهی فرهنگ منتشر شده. هستی دنگشو به قول فروغ به یک شماره مشخص شده؛ سالها قبل گفته بود «در سرزمین شعر و گل و بلبل موهبتیست زیستن، آن هم وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود.» حالا رفقام میتوانند در این شهر آزادانه زیر آواز بزنند. روی صحنهی بهترین سالنهای شهر. فراموش میکنیم که حالمان چه بوده. که چرا «دلتنگ شو» برایمان چیز دیگریست. فکر میکنیم که حالمان دیگر کاش «آن» نباشد. حال نوشتن و خواندن و شنیدن و زمزمهی «نسل ابر». نسلیترین ترانهی تاریخ موسیقی ایران برای ما. شرح ما.
«اتاق گوشواره» سرخوش است. غمش هم که رنگ صدای سعید آتانی دارد، غم تلخی نیست. یک حال بدِ خوب دارد. برای «ماهیها»ش میمیرم… برای آن لحظه که اولینبار میخواند «گتمه گتمه گل گوزل یار»… برای حالی که رفقا را به بازی با خود «دنگشو» رسانده. برای آن «درو نبند»ِ ریتمیک قطعهی اول. برای شوخی با لهشدن دلمان لای در. برای اینکه یادمان مانده هنوز هم میتوان شیطنت کرد و بازیگوش ماند. چهقدر، امروز، حالمان بهتر است.
چشمهاش
تلخم.
قرار، این نبود. قرار نبود رؤیاهای ما، آنچه روی کاغذ نوشته میشد و به تصویر درمیآمد تا بشود محدودهی بیمرز تخیل ما، این چنین راه به واقعیت باز کند. همهی اینها قرار بود ادبیات باشد و سینما؛ که از آن یاد بگیریم رستگاری نهایی در صلح است. در دوستداشتن. در «آدم»بودن.
همهی امروز تصویر پسرک جلوی چشمانم بود. تصویر عزیز. تصویر چشمهاش.
قبلن دیده بودمش. در همین فصل متأخر «بازی تاج و تخت». در آخرین پلان یکی از قسمتهای میانی که نوزادی را به قربانگاه وایتواکرها (دستهای وحشی که انگار روح زندگی را میمکند و چشمها را بیروح میکنند و انسان میخورند) بُردند و نوزاد، تنها، در آغوش سردستهی آنها به هوای امنیت از آن جنگل دهشتناک آرام گرفت و بعد، چشمهاش، …؛ چشمهاش بیروح شدند و سرد. انگار سرما بهشان تزریق شده باشد. درست شکل همین «عزیز» ما که گرما زندگی را از چشمهاش در تنهایی کوهستان گرفت. درست شکل همین عکس، که از صبح، تکرار میشود و تکرار.
تا همین چندماه پیش، این تصویر، سینما بود. تخیل بود. رؤیا بود… حالا زندگیست. کابوس محقق است. خود واقعیت لعنتیست.
معجزه… امید دوباره…
نشد؛ اما دلیلی ندارد از آن لحظهی جادویی ننویسم.
در روند یکی یکی امتیاز گرفتن، جایی، روسیه از ما پیش افتاد. ست چهارم بود و امتیاز آخر، برای آنها مچپوینت میشد و برای ما ستپوینت. مچپوینت یعنی «رستگاری»، ستپوینت جلوی مچپوینت یعنی «امید دوباره». روسیه روی امتیاز ۲۳ با سرویسی که ما میزدیم و آنها روی روند طبیعی بازی میخواباندند، فرصت «مچپوینت»های پیاپی مییافت و ما باید فقط دنبالهرو میشدیم. برگشتم و گفتم «تمام شد. فقط معجزه میتواند ما را در این بازی نگه دارد.»
فرهاد قائمی رفت که سرویس بزند. زد. جوری زد که دفاع آخر روسها باور نکرد توپ آنجا رسیده. دیر جنبید. امید زنده شد. ما به بازی برگشتیم. ما ۱۴ امتیاز بعدتر، با همین دست پیشی که داشتیم، با فرصتهای پیاپی «ستپونت»، ست چهارم را بردیم. «امید دوباره» از همین سرویس جادویی فرهاد قائمی برگشت. از مردی که نترسید و در آن موقعیت، «درست» و «کامل»، ایده و اجرا را منطبق کرد. تهش بازی را نبردیم، اما این دلیل نمیشد که از آن لحظهی «معجزه» ننویسم. از لحظهای که مطمئن بودم کارمان تمام است، اما نبود.
چهقدر این روزها ما به این لحظهها احتیاج داریم.
روز تشییع فروغ
روایت دوم
دربارهی موج به مسلخبردن مسعود کیمیایی در این روزها و روایت مکمل اسماعیل نوریعلاء از همان روز
«فروغ فرخزاد در حادثه رانندگی سرش به جدول میخورد و کشته میشود. باید فردا برویم از پزشکیقانونی جنازهاش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را میگیرم. 19سالهام. تصدیق رانندگی ندارم. همه سوار میشوند. محمدعلی سپانلو، مهرداد صمدی، اسماعیل نوریعلا و احمدرضا احمدی. راه میافتیم به سمت پزشکیقانونی. جنازه را با آمبولانس حمل میکنند. تند میرود. همه جا میمانند. جا ماندهها میروند ظهیرالدوله. ما بهدنبال آمبولانس میپیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون میآید. میگوید: غسال زن نداریم. باید به مرحوم محرم شوید. خطبهای خوانده میشود. دونفر از ما به فروغ محرم میشویم. میشویم برادران او. روی او آب میریزیم.»
روزنامهی شرق در گفتوگو با مسعود کیمیایی این روایت را از آخرین روزهای بهمن ۱۳۴۵ منتشر کرده؛ کمی دیگر زمان رخداد اصل این خاطره به ۵۰ سال میرسد. رسانههای اصولگرا افتادهاند به وا اسلاما! ناگهان «تابناک»، نگران حرمت جسد فروغ شده و – به قول خودشان – پی این افتاده که حقیقت را آشکار کند. پس، رفته سراغ خواهر بیهنر فروغ، که در این سالها جز خسارت چیزی برای آبروی خانوادهی فرخزاد نداشته. پورانخانم هم گفته ماجرا از اساس کذب است. «ما بودیم و هیچکس نبود.» دیگرانی هم بلافاصله و سینهزنان به میدان آمدهاند. از یک روحانی بیلباس که هنوز میخواهد اعتبارش را از مفسر شرع بودن بگیرد، تا پیرمردان روشنفکر بههیچ نرسیدهای که قدمت حسادتشان به اندازهی تمام سالهای ثبتکردن و بالاآمدن کیمیایی است. گیرم که به قول دستهای، این ده پانزده سال آخر کمتر، سی سال قبلترش پربارتر. بیرون این خاک، برای بسیار اندکترش، برای حتا یک فیلم یا یک کتاب مهم، آدمها تا ابد، به افتخار، «ثبت» میشوند.
مسعود کیمیایی در این خاطره از چهار نفر اسم برده. چهار در قید حیات. راحتترین کار برای تکذیب این «بودن» یا «نبودن»، که اصل ماجرا چه بوده، رفتن به سراغ یکی از این آدمهاست. مشاهده ادامه مطلب →
فرار
۱.
آلیس مونرو داستانی دارد به نام «فرار». قصهی زنی به نام کارلا که هیچوقت جرأت رفتنش جمع نشده؛ فکر اینکه میتواند اراده به رفتن کند و برود. سیلویا این اراده را به او میدهد. زنی دیگر، از طبقهای دیگر. از فرهنگی دیگر. کارلا میرود اما خیلی زود نیروی قاهر برش میگرداند، چون این رفتن، این کندن، از توان وسوسهگری دیگری بوده، نه وسعت وسوسهی خودش.
۲.
مدتهاست میخواهم نمایشنامهای بنویسم به نام «کارم درست شده…». موضوعش؟ قابل حدس است. رفتن. کندن از این خاک. ترکیبی که معنی دومش، معنی اصلی را پس زده و آن دومی سریعتر در ذهن مینشیند: «قرار است از اینجا بروم. کجا؟ مهم نیست.» آن «رفتنِ» میان «کار» و «م» آنقدر علیحده است که حذف به قرینهی «هیچ» میشود؛ بینوشتن، خوانده و شنیده میشود. در «پل چوبی» که این روتینشدنش را نوشته بودم: «رفتن که دلیل نمیخواد. موندنه که دلیل میخواد».
۳.
جلال نوشته «زنگ میزنند و با ذوق یکی از بهترین خبرهای دنیا را دربارهی خودشان میدهند؛ خوشبختی همین حوالیست». نه ازدواج دو آدم به ذهنم میآید، نه بچهدارشدن، نه شروع یک رابطه. فکر میکنم که لابد این دو آدم خوشبخت هم لاتاری برنده شدهاند. مثل خیلیهای دیگر که قصهشان یکی در میانِ پستهای فیسبوک این یکی دو روزم بُر خورده. رضا نوشته «طبق معمول نق میزد و بیحوصله بود» و «با بیمیلی گفت برم چک کنم ببینم لاتاری چی شده» و بعد «چک کرد، اسمش بود، هورا کشیدیم، خیلی وقته از این خوشحالیهای غافلگیرکننده نداشتم، مرسی آقای آمریکا.» آقای آمریکا شده همان سیلویا، برای مایی که عمری کارلا بودهایم و کارلا ماندهایم. شاهدش؟ همین «کارم درست شده». نمیگوییم «کارهای مهاجرتم را کردم». میگوییم «درست شده». همیشه یکی یکجایی باید ما را دوست داشته باشد. بالهای پریدن خودمان انگار چیده شده. سالهاست.
رونمایی دات کام
اردیبهشت حالا دیگر فقط ماه تولد خودم نیست؛ یک نقطهی شروع تازه برای هویت مجازیام هم هست…
یک
سیزده سال و چندماه از نخستین پست این وبلاگ گذشته. اول که سرجمع چهلتا وبلاگ هم نبودیم «یادداشتهای سینمایی» اسمش بود و بعدتر شد «ته خط». همین روزها که بخشی از آرشیو را به این خانهی تازه منتقل میکردم، میدیدم که در روزهای اوج چه نامهایی بین بازدیدکنندگان و کامنتهای آن بوده و چه رونقی داشته. تا دو سال پیش هم جستهوگریخته چیزهایی نوشتم و بعد، دیگر چراغش به کلی خاموش شد. اول گودر و بعد صفحهام در فیسبوک جای وبلاگ را گرفتند و پستهای وبلاگی را هم همانجا مینوشتم. در این مدت هم بسیار گفتهاند که دوران وبلاگ به سر آمده. به سر آمده؟ مطمئن نیستم.
دو
بیتا جمالپور همسایهی نازنین کودکیها بود. چندماه پیش، هم را دیدیم و بهواسطهاش با خشایار آشنا شدم و حرف وبلاگ و وبسایت شد؛ و من، کوتاه گفتم که چرا در تمام این مدت خیزهام برای یک وبسایت شخصی کامل که وبلاگم هم به آن منتقل شود ناکام مانده. بعد از آنش، همت من نیست. هرچه هست لطف و حمایت و پیگیریهای خشایار نقشینه است که مثل برادر ایستاد و جلوی روحیهی پرفکشنیست من – که میخواهد همهچیز در بهترین شکل ممکنش باشد و همین تمام این سالها نگذاشت که به یک وبسایت کمامکانات قانع شوم – کم نیاورد و اینجا شبیه چیزی شد که حالا جلوی روی شماست. اسکلتش کامل است، اما هنوز کلی متریال و نوشته از گذشته هست که باید به خانهی جدید منتقل شود. مثلن وبلاگ که عمدهی نوشتههای ۸۸ تا امروز در آن است و از هشت سال نخست فعلن چیزی پیدا نخواهید کرد. راستش اینکه بیشتر از این طاقت پنهانکردنش را نیاوردم، و فکر کردم رونماییاش را به خودم هدیهی تولد بدهم. از حالا به بعدش را شما هم همراهیام کنید تا این خانهی تازه شبیه قدیمش شود و حسوحال آن روزها را پیدا کند. فکر میکنم هنوز هم وبلاگ ماندنیتر و اصیلتر از شبکههای اجتماعی و مشابهاتش است.
سه
اگر رسیدید، لطفن بخشهای مختلف وبسایت را هم ببینید. پیشنهادی اگر داشتید، یا کموکسری اگر یافتید، آنها را به دستم برسانید؛ نوشتهای یا کاری از من، که در فضای مجازی دنبالش گشتهاید و نیافتهاید و بهنظرتان بودنش در اینجا مهم است (مثلن دو گفتوگوم با مانی حقیقی و حامد بهداد در ماهنامهی نسیم را در این مدت خیلیها سراغ گرفته بودند و هر دو را برای شروع روی سایت قرار دادهام). ایمیل قدیمی پابرجاست: naghibi ات جیمیل دات کام.
چهار
یک تشکر دیگر مانده. از دامون مقصودی و نوید خادم، دو رفیق قدیم، که دوازدهسال از آن سیزدهسال رفته، میزبان «ته خط» بودند و طراحی بصری و فنی آن وبلاگ کار آنها بود. حسرتهایی از وبلاگ قدیم با من خواهد ماند، از جمله مجموعه کامنتهای آن که امکان انتقالش نبود و بینشان خیلی چیزهای خاطرهانگیز خاک خواهد شد؛ و چیزهای دیگری هم برای آینده ماند، که مهمترینش ریویوهای سینماییام است و به اینجا منتقلشان نکردم، چون برنامهی دیگری داریم و رؤیای دیگری، برایشان؛ امیدوارم، که خیلی زودتر از موعد تحقق این اولی نسبت به قولهایی که داده بودم.